به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ14
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 "نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم. شاید اگه هر وقت سر حرف رو باز می‌کردم، تند نمی‌شدی و جاخالی نمی‌دادی رابطمون به این‌جا نمی‌کشید. ما اشتباه کردیم. من از اول باید می‌گفتم چقدر درسم برام مهمه. تو هم باید می‌گفتی می‌خوای بری. بی‌خیال امیر. کاری به قبل ندارم. حرف از حالا می‌زنم. من عاشق توام. عاشق زندگیم. انقدر دوستت دارم که به خاطرت قید درسو بزنم. اگه تو دلت می‌خواد خارج از ایران زندگی کنی، من حرفی ندارم. میام. اما انگلیس نه. جای دیگه هم اگه بیام براشون کار نمی‌کنم. دیگه تصمیم با تو عزیزم. یه کشور دیگه رو انتخاب کن. تولدت هزاران بار مبارک امیر دلم 💋 " حرف‌های بشری تمام شده بود. اما نگاه امیر هنوز به دست‌خط بشری مانده بود. صورتش را به کاغذ چسباند. بوی بشری را می‌خواست. دلش می‌خواست گوشش را روی نوشته‌ها بگذارد، شاید صدای قلب بشری را بشنود. دست‌هایش را دور بشری حصار کند. باارزش‌ترین دارایی‌اش را ببوید و ببوسد. توی چشم‌هایش زل بزند. بگوید: من قید رفتن را زده‌ام.‌ کل‌کل‌هایم با خودم تمام شده. تصمیمم را گرفته‌ام. دست کشیدن از تو در توانم نیست. دلم، جانم، نگاهم، دست‌هایم، نفس‌هایم تو را می‌خواهند.‌ تو نباشی امیری نمی‌ماند. .. .. زهراسادات سجاده‌اش را جمع کرد. روی چادر تاشده‌اش گذاشت. یک قدم جلو رفت. کنار سیدرضا نشست. _قبول باشه. سیدرضا دست همسرش را گرم فشرد. _قبول الله. زهراسادات بی‌مقدمه پرسید: _بهت که گفته بودم امیر تو فکر خارج رفتنه، چرا چیزی بهش نگفتی؟ سیدرضا چند دانه‌ی آخر تسبیح را رد کرد. تسبیح را توی سجاده‌اش گذاشت. _گفتنش چه لزومی داشت؟ زهراسادات دلخور و ناراحت سر تکان داد. سیدرضا با اجازه‌ای گفت. به سجده‌ رفت. همسرش را زیاد منتظر نگذاشت. دعاها را خلاصه کرد. به دقیقه نرسیده سر از سجده برداشت. با محبت به همسرش نگاه کرد. _می‌تونم قسم بخورم تو این سی و چند سالی که از زندگی ما با هم می‌گذره، اولین باره که این‌جوری می‌بینمت. همیشه تو من‌و آروم می‌کردی. _آخه... -بذار حرفام‌و بزنم. نگران بشرایی، حق داری. وضعیت بشری من‌و هم نگران کرده ولی نمی‌شه جوری حرف زد و رفتار کرد که رابطه‌ی امیر و بشری بدتر شه. زهراسادات توی عالم خودش بود. مات به نقطه‌ی نامعلومی نگاه می‌کرد. با نشستن دست سیدرضا روی زانویش، نگاهش را به سیدرضا داد. -داری چی‌کار می‌کنی با خودت؟ این‌جوری پیش بری، بشری که خوب نمی‌شه هیچ خودتم از دست رفتی. _از امیر دلخورم. همش فکر می‌کنم اون مقصره. _استغفرالله! چرا مشغول‌ذمّه‌ی امیر میشی؟ اون که بشری رو دوست داشت. همه‌ی ما این‌و می‌دونیم. _ولی... _ولی چی؟ ما با هم بحث نداشتیم؟ قهر نمی‌کردیم؟ _چرا. ولی این دو تا این اواخر سرد شده بودن با هم. مخصوصا امیر. _خب. اونا یه جور بحث کردن، من و تو هم یه جور. قرار نیست همه مثل هم باشن. هوا کم‌کم روشن می‌شد. سفیدی هوا پشت پرده‌های شیری رنگ خبر از رسیدن صبح می‌داد. _زهراخانم! قرار نیست ما بشری رو از امیر جدا کنیم که اگه همچین قراری بود من چشمم‌و روی همه چی می‌بستم. هر چی که حقیقت داشت‌ رو می‌گفتم و به اصطلاح دلم‌و خنک می‌کردم. قراره ما اون دو تا رو بهم جوش بدیم. پس چرا حرفی بزنم که امیر هم روش باز بشه و یه حرف بدتر بزنه؟! بذار همین جور با ملاحظه پیش بریم. امیر هر چی گفته و هر کار کرده الآن پشیمونه. خودتم این‌و متوجه شدی. سیدرضا دستی به ریش‌های قهوه‌ایش که کمتر از نصفش سفید شده بود کشید. چانه‌اش را توی دستش نگه داشت. نفس بلندی کشید. _اینم می‌گذره. باید کاری کنیم چند سال دیگه هم خدا از ما راضی باشه هم خودمون. امیر خام هست و جوون! کمی بگذره پخته‌تر می‌شه. هر چی نباشه پسر حاج‌سعادته؛ اینا رگ و ریشه دارن. اصیلن. هیچ وقت پشت به ریشه‌شون نمی‌کنن. حاج سعید رو از قدیم می‌شناسم. اون زمان که بچه‌ها کوچیک بودن، یه وقتایی با دو تا پسراش می‌اومد مسجد. با یادآوری چیزی خنده‌اش گرفت. _ایمان نه، ولی امیر تخس بود. چندسالی از این‌جا رفتن و امسال بازم مثل این‌که حاج‌خانوم گفته بوده "هیچ‌جا برام چنچنه نمی‌شه". دوباره برگشتن این‌ محل. همه‌ی اینا هم تقدیر خدا بوده. قسمت بوده که یه جوری امیر و بشری مال هم بشن. _چی بگم والا. از فکر بشری دیگه دارم دیوونه می‌شم. _دور از جونت از قدیم گفتن کافر باشی مادر نباشی. این دلواپسیای مادرونه هم عالمیه. سیدرضا انگشت‌های درهم زهراسادات را از هم باز کرد. _گفتی شماره‌ی مشاور رو گیر آوردی؟ _صبح زنگ می‌زنم وقت می‌گیرم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯