💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜
بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ222
کپیحرام🚫
دوباره شده بود همان بشرای یک سال پیش. بعد از نماز صبح، کتابها و جزوهها را جلویش گذاشت. مروری روی درسهای آن روز کرد.
لباسهای دانشگاه را پوشید. صدای سیدرضا و زهراسادات را از پایین شنید. تق و توق ظرفها خبر از این میداد که زهراسادات توی آشپزخانه دارد صبحانه آماده میکند.
بشری سلام بلند و کشداری گفت. طوری که پدر و مادرش تعجب کردند.
-سلام به روی ماهت.
بشری از جواب همزمان آنها لبخند زد. صبحانهاش را با اشتها خورد. یک لقمه هم پیچید و توی کیفش گذاشت. میز را دور زد و صورت پدر و مادرش را بوسید.
-شاید ظهر نیام. شما ناهار بخورید.
زهراسادات خردهنانهای توی سفره را جمع کرد.
_کجا میخوای بری؟
_با نازنینم.
بشری جلوی آینه ایستاد و چادر سر کرد. توی صورتش دقیق شد. لبش هنوز کمی کج بود ولی نه آنقدر که تابلو باشد. باز ماسک زد.
امروز که تدریس ندارم. روزی که برم تدریس بدون ماسک میرم.
سیدرضا پشت سرش ایستاد. سوئیچ را به طرف بشری گرفت.
_ممنون بابا. میرم خودم.
-با ماشین برو خیال من راحتتره.
_نمیشه ماشینو نبرم؟ کمی هوا به سرم بخوره؟
امان نداد سیدرضا حرفی بزند و مخالفتی کند. خم شد و دست پدرش را بوسید. برای زهراسادات که از آشپزخانه نگاهشان میکرد دست تکان داد و از خانه بیرون رفت.
هوای سرد اول صبح را با چند نفس عمیق به ریهاش داد. بازدم نفسهایش بخار شد و توی هوا پیچید. بسمالله گفت و راه افتاد به طرف دانشگاه.
..
..
کلاسش تمام شده بود. نازنین تا نیم ساعت دیگر کلاس داشت. بشری به کافهی دانشگاه رفت. کنار دیوار شیشهای جایی که بتواند فضای پر از درخت محوطه را ببیند نشست.
بابا موقَّر، صاحب کافه با لبخند از بشری پرسید:
_همو کیک و کافهمیکس همیشِی؟
-آره. دست شما درد نکنه باباموقر.
بشری همیشه فکر میکرد چهقدر این اسم به باباموقر میآید. آخر خیلی مودب و خوشلباس و مهربان بود. بدون هیچ قضاوتی به این دید با اشخاص برخورد میکرد که او یک انسان است و انسان اشرف مخلوقات اما نمیشد این را هم کتمان کرد که با آدمهای اهل رعایت انگار احساس راحتی بیشتری داشت.
بشری بلند شد و سینی را از دست باباموقر گرفت.
_بیشین بابا. خودُم میذارم سفارشِتو.
-شما جای بابای منید. خجالت میکشم اینجوری.
_ای بابا ای کارمه.
_لطف دارین.
به نازنین پیام داد که توی کافه منتظرش نشسته.
بعد با لیلا تماس گرفت. به بوق دوم نرسیده لیلا جواب داد.
_سلام. ستارهی سهیل!
_سلام عزیزم. ستارهی سهیل چیه بگو رفیق بیوفا!
_مگه تو منو به چشم رفیق میبینی؟!
_بیمعرفت نشو. این چند وقتم اگه دیدی کم پیدا بودم گرفتاری داشتم.
_چی شده مگه؟ از نازنینم احوالت رو گرفتم ولی سربسته جوابم رو داد.
برای لحظاتی ذهن بشری پر کشید به اتفاقات گذشته. نفس بلندی کشید.
_حالا میفهمی خودت.
گوشی را دست به دست کرد.
_دوست دارم ببینمت.
_تا ساعت نه شب مزونام.
_کجا؟!
_سر کارم. آها! تو خبر نداری. نازنین در جریانه. یعنی این کار رو خودش برام جور کرد.
بشری فکر کرد چهقدر از دوستانم دور افتادهام.
_مبارکه. میتونم بهت سر بزنم؟
_از خدامه.
بشری قلپ اول از فنجان را سرکشید.
_پس آدرستو بفرست.
کافهمیکس را خورد. تکههای ریز کیک را با چنگال جمع کرد گوشهی بشقاب. خبری از نازنین نشد.
بشری برای پرداخت حسابش پشت گیشه رفت. باباموقر با کلی تعارف حساب بشری را کارت کشید. کارت را به بشری برگرداند.
_کلاس داری بابا؟
_نه. تموم شده.
_یه دختر دارم همسن و سال خودته. شایدم بزرگتر از شمو باشه. دوستاش آدمای جالبی نبودن. حالو یه مدتیه خیلی بِتَر(بهتر) شده.
بشری حس کرد بابا موقر میخواهد برایش تعریف کند.
-خب!
_دوساش رو نَمیاورد خونه. باهاشون میرفت بیرون. یه مدتی میشه دیگه قید اونا رو زده. با یه دحتر چادری دوست شده. تو دانشگاهم دیدمش. اسمش چی بود؟ همی که با ساسان نومزاد(نامزد) کرده.
_نازنین صبوری؟
_ها. بابا همو. دختر خوبیه نه بهتر از خودت.
_خوبی از خودتونه.
_خدا کنه لیلا از ای به بعد با همینا بگرده.
_لیلا؟!
_دخترُمه میگم.
بشری لبخند زد و گفت: میشناسمش.
_اَ کجو؟!
بشری نمیخواست بگوید از کجا و چطور فقط گفت: دوستیم. من و لیلا و نازنین.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯