💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜
بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ323
کپیحرام🚫
کارش تا شب طول میکشید. آدلف زنگ زده بود که سر ساعت هشت شب منتظرش هست. با اینکه نمیخواست هر روز آدلف را ببیند مخصوصاً بعد از شب بیمارستان که او هزینه را پرداخته بود و به خاطر حرفهایش وقتی که میخواست برود اما مجبور بود که تحملش کند.
اول به این دلیل که از پس هزینههای عبور و مرور بر نمیآمد و دوم هم آنقدر خسته میشد که انتظار برای رسیدن اتوبوس یا تاکسی برایش مشقت داشت.
لباسهایش را تعویض کرد و بیرون زد. باران دم اسبی میبارید و از کف خیابان آب زیادی به طرف جوی کنار خیابان سرازیر شده بود.
ماشین آدلف را پیدا کرد. در حالی که کیفش را روی سرش گرفته بود تا زیاد خیس نشود و بی فایده بود. خیس از آب باران روی صندلی عقب جای گرفت.
-سلام
جوابی نشنید. آدلف اخلاق خاصی داشت. گاهی به گاهی بود و بشری عادت کرده بود به این اخلاقی که هیچ اهمیتی هم برایش نداشت.
کنار در مچاله شد. خواب و خستگی و سرما به او غلبه کرده بود. دندانهایش را به هم چفت میکرد اما موفق به جلوگیری از لرزش فکش نمیشد.
بازوهایش را بغل کرد تا کمی گرمش بشود. این اولین بارش باران آن سال بود. تند و بیوقفه میبارید و قصد بند آمدن نداشت.
برای بشرای سرمایی که گاهی سرمای نهچندان زیاد شیراز را هم نمیتوانست تحمل کند، دوام آوردن در سرمای آلمان کاری سخت بود.
آدلف ضبط صوت را روشن کرد. خودش هم همراه خواننده زمزمه میکرد.
یک چیزهایی میفهمید اما به معنای شعر اعتقادی نداشت.
کم کم حس کرد گرمش شده. بدون آنکه متوجه بشود لرزش فکش قطع شده بود. انگار داشت در خلسهای فرو میرفت.
پلکهایش سنگین میشد. دوست داشت همان جا بیخبر از قبل و قال خارج از ماشین، راحت بخوابد.
اگر آدلف نبود حتما این کار را میکرد. راحت میخوابید. بدون شام با همان لباسهای نم دار اما باید بیخیال خواب میشد. پلکهایش را به زور باز نگه داشته بود. باید چهار چشمی اطرافش را میپایید. این سفارش پدرش بود.
به بهانهی دیدن بیرون، صورتش را به شیشهی سرد ماشین چسباند تا از احساس سرما روی گونهاش، خواب را از سرش بپراند.
بیست دقیقهای گذشت و آدلف ضبط را خاموش کرد. درجهی بخاری ماشین را یک درجه پایین آورد و صدای بخاری کم شد.
-اگه خسته نیستین میشه با هم صحبت کنیم؟
با بی میلی صورتش را از شیشه جدا کرد و نگاهش را از بیرون گرفت. نمیخواست با او همصحبت شود اما در آن لحظات صحبت با آدلف راهی برای فرار از خواب به حساب میآمد.
-بفرمایین. میشنوم
آدلف حرفایش را از قبل آماده کرده بود وگرنه بلافاصله شروع به صحبت نمیکرد.
-چرا شما اینآنقدر پوشیده هستین؟ اینجا ایران نیست که قانون حجاب برای خانمها داشته باشه. چرا به خودتون سخت میگیرین؟
پس از قوانین کشور ما هم با خبر هستی!
-جدای از قانون کشورم، حجاب جزئی از اعتقادات منه. من حجاب رو پذیرفتم به خاطر آرامش و امنیتی که بهم میده و از همه مهمتر چون خدای من این رو برام واجب کرده و من با میل این اجبار رو پذیرفتم
-اسلام شما رو محدود کرده. این حجاب چه فایدهای برای خانمها داره؟
-مصونیت
-یعنی اگه بدون حجاب باشین دنیا براتون نا امن میشه؟! این همه خانم تو جهان بدون حجاب زندگی میکنن و تو اجتماع حاضر میشن. چه مشکلی براشون پیش اومده؟
-واقعا شما نمیدونید چه مشکلاتی یک خانم رو تهدید میکنه؟
-چرا. چرا میدونم. اما اون مشکلات که همهگیر نیست. اتفاقی پیش میاد
هه. یه وقتهایی تو کوچه و خیابون و حتی محل کار به خانمها تجاوز میشه بعد شما بیا بگو اتفاقی پیش میاد...
-به همین راحتی؟ اتفاقی؟ شما مردها خودتون رو به جای یک خانم بذارید ببینید میتونید به اون فاجعه به چشم یک اتفاق که پیش اومده نگاه کنید؟ خودتون متوجه میشین که چی میگین؟
لحن تند و رنجیده با تن صدای بشری حال درونش را بازگو میکرد.
-عجیبه. واقعا عجیبه. دم از آزادی زن میزنید ولی تجاوز به جسم زن رو که تجاوز به روح و روان او هم محسوب میشه و شخصیت یک زن رو نابود میکنه رو به دید یک اتفاق نگاه میکنید؟! این حقوق بشری هست که ازش دم میزنید؟
آدلف فکر نمیکرد بشری همچین واکنشی نشان بدهد. حالا درمانده بود در حالی که جواب سوالش را هم نگرفته بود.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯