💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜
بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ335
کپیحرام🚫
به فکر فرو رفت. میفهمید آنها چه دلیلی برای ارسال این عکسها داشتهاند.
اشکهایش دوباره باریدن گرفتند.
داغ روی صورت سردش فرود میآمدند.
چهقدر دینش را مظلوم میدید. چهقدر خود و امثال خودش را گناهکار میدانست که حتما جایی کوتاهی کردهایم که اسلام اینطور برای جهان جا افتاده است!
در دل با انزجار لعنتی فرستاد به عوامل داعش و سازمانهایی که نقش تقویت کننده آن را دارند.
عکسها جنایات غیرانسانی داعش را نشان میداد و اینها همانقدر که برای بشری شناخته شده بود، برای سوفی که از همه جا بیخبر بود تازگی داشت.
-اینا چیه؟
دست لرزانش را روی عکسی که پرچم "لا اله الا الله" در آن دیده میشد، گذاشت.
-این پرچم اسلامه؟!
عکسهای شکنجه را جمع کرد و این بار هق زد و صدایش لرزید.
-ببین! ببین! این بیچارهها چه گناهی دارن؟
چشمهایش را بست. خدا باز هم به عهدهی او وظیفهای گذاشته بود.
لب زد:
خودت کمکم کن!
با وجود حال بدش، از زمین جدا شد. همهی عکسها را از زمین جمع کرد.
چندتایی که در دست سوفی بود را هم از او گرفت.
نگاه سوفی رنگ نفرت گرفته بود و حتی سردرگم بود. سرش را به چپ و راست تکان داد.
-باورش سخته. اینا... اینا اصلا با رفتار تو همخوانی نداره!
کف دستهایش را روی شانهی دوستش گذاشت. چشم دوخت به چشمهای سبزآبیاش.
محبت گرم و صادقانهاش از طریق همین نگاه به سوفی منتقل میشد.
صدایش خسته بود و خش داشت.
-برات توضیح میدم
همانطور که به طرف اتاق میرفت گفت:
-پاشو بیا. اونجا جای نشستن نیست
اول لپتاپ را خاموش کرد. قبل از اینکه سوفی وارد اتاق بشود و بفهمد که دوربینی هم در کار هست.
بیرون آمد. سوفی سر جای همیشگیاش نشسته بود.
لبخندی به او زد.
حالا دلیل آن مزاحمتها را فهمیده بود. از خدا میخواست همه چیز به همینجا ختم شود...
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯