💠💠💠💠🌿
چقدر از شهابالدین خاطره داشت. خاطرات پیش چشمش صف کشیدند. اشک میریخت و تعریف میکرد...
چقدر مردمدار بود! چقدر به فکر مردم و همسایهها بود! لقمهای که میدانست همسایهاش ندارد از گلویش پایین نمیرفت...
همین چند ماه پیش، اوایل بهار، میوه خریده بودم و در ظرفی برای آقا بردم. گفتم: «آقا، بفرمایید نوبرانه.» آقا نگاهی به ظرف انداخت و گفت: «چه زود فصل میوه رسید!»
گفتم: «چون نوبر است، یک مقدار گرانتر خریدهام.»
آقا بشقاب را به دستم داد و گفت: «برو پس بده. تا وقتی همهٔ مردم نتوانند بخرند، برای خانهٔ من هم نوبرانه نخر.»
📚 کتاب «شهاب دین»
📄برشهایی از زندگانی آیتالله سیدشهابالدین مرعشی نجفی
صفحهی ۶۳
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯