هدایت شده از روزنوشت⛈
دختر سر سگ را بوسید. دستش را گرفت جلوی پوزه‌اش. همانطور که سگ زبانش را می‌کشید روی کف دست، آب غلیظ دهان از کنار دندان‌های نیش، شره می‌کرد پایین. چندشم شد. دخترک دست خیس را کشید روی گوش حیوان. سگ با زبان بیرون، نفس‌نفس می‌زد: شماها فرهنگ انیمال لاو ندارید. نمی‌دونید محبت به یه حیوون چه لذتی داره. چادرم را که سر می‌خورد بالا کشیدم: یعنی چی؟ اصلا چرا سگت قلاده نداره؟ دخترک دست کشید به کمر حیوان: مگی عزیزم تربیت شده است. نیاز به قلاده نداره. اشاره به شکمم کرد: ما مثل شما نیستیم هی بچه پس بندازیم، ول کنیم تو خیابون. خودم مثل گل مواظبشم. شیرین دستم را گرفت. کشید طرف خانه: بیا بریم خواهر، با این دهن به دهن نکن. دستش را ول کردم: بذار حالیش کنم یه من ماست چقدر کره داره. بچم یتیم که نیست. شیرین اشاره کرد به شکمم: ول کن خواهر. حرص نخور برات خوب نیست. در حیاط را هل داد: نور به قبر مادرم بباره. می‌گفت: از سه چیز باید حذر کرد؛ دیوار شکسته، سگ درنده، زن سلیطه. آمدیم تو حیاط: برم لباس بپوشم بچه رو ببریم دکتر. شیرین اشاره کرد به امیر: بچه که ساکت شده. دکتر نمی‌خواد. خودم ضد عفونی‌ش می‌کنم. آمدیم روی بهار خواب. هن هن کنان قالیچه قرمز را آوردم. شیرین قالیچه را از دستم گرفت: خدا مرگم. بده به من. به خودت فشار نیار. قالیچه را روی ایوان پهن کرد. پشتی ترکمنی را گذاشتم زیر پنجره. به زحمت کمر راست کردم: بفرما شیرین جان. تا سماور جوش بیاد، من برم الکل بیارم. امیرعلی نشست روی فرش کنار مهدی. شیرین تکیه داد به پشتی: تو دلشو نداری. پنبه و بتادینو بده به من. یه مسکنم بیار. با جعبه کمک‌های اولیه برگشتم: حیف که سعیدآقا نیست؛ و الا می‌دونست با این دختره‌ی از خود راضی چه کار کنه. سگه اندازه گرگه. آوردتش تو خیابون. صدایم را تودماغی کردم: شما فرهنگ انیمال لاو ندارید. شیرین گره روسری‌اش را شل کرد: لیاقت برخورد نداره سلیطه خانم. ولش کن. آقایی با لباس خدمات بیمارستان میز چرخداری را هل داد سمت تخت امیر علی. پرده را بالا زد. پرستارها و خانم دکتر دور تخت ایستاده بودند. دکتر گفت: الکتروشوک. مرد خدماتی پرده را انداخت پایین. پرده‌ی خانه را انداختم. آمدم تو حیاط. آفتاب اول زمستان، خودش را هم گرم نمی‌کرد. جارو را کشیدم روی سنگ‌فرش. ذرات غبار بلند شدند توی هوا. روسری را بستم جلوی بینی. دست به کمر گرفتم. آفتابه را از شیر کنار حوض پر کردم. پاشیدم روی زمین. بوی نم خاک بلند شد. خاک‌ها را هل دادم سمت باغچه. جارو را چندبار زدم به درخت. گلی که به سیخ‌هایش چسبیده بود ریخت رو زمین. صدای تقه به در آمد: همسایه هستی؟ جارو را تکیه دادم به دیوار: در بازه بفرما. در با صدای قریچی باز شد. شیرین با یک کاسه بزرگ آش آمد تو: این لولاهاش باید روغن‌کاری بشه. روسری را از صورت باز کردم. گره زدم پشت سر. جلو رفتم: این دفعه سعید آقا از عسلویه بیاد، چند روز بیشتر می‌مونه. آخه قراره برا زایمانم مرخصی بگیره. می‌گم در رو درست کنه. کاسه را از دستش گرفتم. بوی سیر و پیاز داغ را نفس کشیدم. حظ کردم: دستت درد نکنه. امروز هوس آش کرده بودم‌. خدا حاجت شکم‌و زود می‌ده. بفرما بالا. شیرین چادر را از سر انداخت روی شانه: چندروزه امیر علی نمیاد بیرون. از خودتم خبر نداشتم. خوبید؟ سماور را روشن کردم: امیر علی تب داشت. منم که دست تنها. تازه امروز یه کم بهتر شده. شیرین لم داد رو تخت کنار حوض: آنفولانزای جدیده. بچه خواهرشوهر منم گرفته. شایدم رو دلش سنگینی کرده. ترنجین دادی بهش؟ سینی و استکان‌ها را آوردم: آره. جوشونده هم دادم. فایده نداشت. چای خشک را ریختم تو قوری: نه به وقت تب که هلاک آب بود، نه به الان که اصلا جرات نمی‌کنم یه لیوان آب بهش بدم. چشم‌های شیرین گرد شد: جل الخالق. این بچه رو چشم زدند. بزار براش تخم مرغ بشکنم. الان کجاست؟ بشقاب بیسکویت را گذاشتم جلوی شیرین: خونه است. یک گوشه کز کرده. اصلا تو حیاط نمیاد. شیرین بیسکویت برداشت: بچه‌های این دور و زمانه خیلی زرنگند. مدام از آدم باج می‌گیرند. هوس اسباب‌بازی جدید نکرده؟ سماور جوش آمده بود. چای را دم کردم. بوی خوش چایی بلند شد: احتمال داره. چند وقتیه گیر داده ماشین کنترلی بخرم. شیرین پاشد رفت تو هال. دنبالش رفتم. پرده را از جلوی پنجره داد کنار: وااای. چقدر اینجا تاریکه. امیرعلی. خاله‌جان کجایی؟ به گوشه هال اشاره کردم: از صدای بلند اذیت می‌شه. امیر علی نالید: خاله پرده رو نکش. دوست ندارم. شیرین رفت طرفش: ماشالله حالت که خوبه. میای امروز با مهدی بریم بازار؟ براتون ماشین کنترلی بخرم.