✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ مادرم تعریف می‌کرد: نمک سنگ بود، برنج چلو را ساعتى با نمک سنگ مى‌خوابانديم تا كم‌كم شورى بگيره غذا را چند ساعتى روى شعله ملايم چراغ خوراک پزى مى‌نشانديم تا جا بيفته يخ‌ كرده و تكيده كنار علاءالدين و والور مى‌نشستيم تا جونمون آروم گرم بشه عكس يادگارى توى دوربين را هفته‌اى، ماهى به انتظار مى‌نشستيم تا فيلم به آخر برسه و ظاهر بشه آهنگ تازه آوازه خوان را صبر مى‌كرديم تا از آب بگذره و كاست بشه و در پخش صوت بخونه قلک داشتيم، با سكه‌ها حرف مى‌زديم تا حساب اندوخته دستمون بياد حليم را بايد «حليم» مى‌بوديم تا جمعه زمستانى فرا برسه و در كاممون بشينه هر روز سر مى‌زديم به پست‌خانه، به جستجوى خط و خبرى عاشقانه، مگر كه برسه گوش مى‌خوابانديم به انتظار زنگ تلفن محبوب، شبى، نيمه‌شبى، بامدادى، گاهى، بى‌گاهى انتظار معنا داشت دقايق «سرشار» بود هر چيز یک صبورى مى‌خواست تا پيش بياد تا زمانش برسه، تا جا بيفته، تا قوام بياد غذا، خريد، تفريح، سفر، خاطره دوستى، رابطه، عشق انتظار ما را قدردان ساخته بود حالا فهمیدی چرا این روزها کسی قدردان نیست!؟ ‌ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 @newlove 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸