📌 ماجرایی جالب از شهید سنچولی و طنز دوران اسارت
🔹️ عباسعلی مومن نجار آسایشگاه می گوید : خدا بیامرزد برادر عزیزمان شهید منصور سنچولی را، بچه زابل بود که فکر کنم آسایشگاه پنج بود
◇ از ناحیه پا زیر زانو قطع شده بود، یک روز آمد که برایش عصا بسازم، چهره سیاه سوخته و لاغر اندام و قد بلندی داشت ، گفت: عباس دست طلا یک جفت عصا میخوام اجازه از گروهبان کریم گرفتم
◇ منهم گفتم : خوب منو خر میکنی با اون عباس دست طلا سنچولی گفتن،
◇ گفت: حالا اگر نسازی باید منو پشتت سوار کنی و مثل خر جابجا کنی
◇کلی خندیدیم و منم بخاطر اینکه خر نشم با کمال میل یک جفت عصا ساختم .
◇ زمانی که گرفت و زیر بغلش گذاشت و کمی راه رفت چقدر لذت بخش بود و کلی تشکر کرد و با لبخند گفت: از خر شدن ترسیدی، که منو پشت خودت سوار کنی
◇ سنچولی خدا بیامرز چون یک پا قطع بود یک دمپایی ابری اضافه داشت .بعد از ساخت عصا یک روز آمد پیشم و دمپایی دستش بود، گفت: عباس زمانی که روی بتن های جلوی ا
آسایشگاه راه میروم تق تق صدا میکند بیا ازاین دمپایی برش بزن وزیر عصا میخ کن تا موقع راه رفتن نرم باشد و صدایش دوستان را اذیت نکند .
◇ سرهنگ شهید منصور سنچولی در مهرماه ۱۳۶۶ به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمده و با تحمل قریب به ۳ سال شنکنجههای بعثیون به افتخار آزادگی نائل میشود.
◇ شهید منصور سنچولی در حین اجرای ماموریت در منطقه عمومی نصرت آباد در ۱۱ مهرماه ۱۳۷۵ بر اثر واژگونی خودرو به شهادت رسید.
🔹️ صبحانه ای با شهدا