یڪم زبانِ حال بگم .. بچه هارو موهاشونُ شونه کرد آورد تو خیمه ای باهاشـون حرف زدن هی به بچه هاش می گفت عزیزاے من ، میخوام روی مادرتونُ سفیـد کنید .. من که زنم نمــے تونم برم وسط میدان .. اگه داداشم اجازه می داد خـودم می رفـتم وسط میدان شمشیر می زدم .. همون کاری که مادرم ڪرد بین در و دیوار پهلوشُ شکستن اما خودشُ رسوند وسطای کوچـــہ