#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_پنجم
سریع به طرف خروجی دانشگاه میرفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف
هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت:
الان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای
صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!!
سمانه سریع از دانشگاه خارج شد و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود و با
عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود،کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت ،سعی کرد
با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه
نزدیکی کسی نشد.
ـــ دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه ،از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم،اگه تنها بودم به
درک،خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن
،من الان از وقتی پیادشون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ میدم
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد،نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد برای
منم اتفاق بیفته
ــ یاعلی
سمانه شوکه در جایش ایستاده بود ،نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند،کمی
حرف های کمیل برای او سنگین بود.
کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟
یا با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!!
کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
ــ کی اومدی؟؟
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد ،ارام لبخندی
می زند و می گوید:ــ سلام ،خسته نباشی،همین الان
سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
ــ صغری کجاست؟
ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند ،تا حرفی یا کاری
نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده.
با آمدن صغرا،حرکت میکنند ،سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد
،نمی توانست از چیزی سردربیاورد.
وضع مالی کمیل خوب بود ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال و ثروتش باشد ،و نه
خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد،احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن
است منفجر شود.
با تکان های دست صغری به خودش آمد:
ــ جانم
ــ کجایی ؟؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه
سمانه به آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
ــ ببخشید حواسم نبود
ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت:
ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست.
صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت،و
ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند،اما
چیزی پیدا نکرد.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده