🌷 داستان غم انگیز 🌷 پسری به نام شیعه 🌷 قـســمـت چـهارم 🌟 پدرم به جرم شیعه شدن ، 🌟 از کارش اخراج شد . 🌟 کسی دیگه به او کار نداد 🌟 پولهایی که پس انداز کرده بود 🌟 داشتند تمام می شدند 🌟 آشپزخانه و یخچالمان ، خالی شده بودند . 🌟 پدر و مادرم تصمیم گرفتند 🌟 که از این شهر خارج شویم . 🌟 وقتی فامیل های مادرم ، 🌟 فهمیدند که قصد رفتن داریم 🌟 به طرف خانه ما حرکت کردند 🌟 تا مانع فرار ما شوند . 🌟 ما تازه از خانه بیرون آمده بودیم 🌟 و در کوچه ها راه می رفتیم 🌟 که ناگهان جمعیت زیادی ، 👈 در مقابل ما ظاهر شدند . 🌟 خواستیم از یک راه دیگر برویم 🌟 اما مادرم باردار و ماه پنجمش بود 🌟 به خاطر همین 🌟 نمی توانست سریعتر با ما بیاید . 🌟 ناگهان همه به ما حمله کردند 🌟 فامیل و غریبه ، در وسط خیابان ، 👈 بی رحمانه ما را می زدند . 🌟 پدرم فریاد می زد : 🌷 بیایید مرا بزنید 🌷 اما شما را به خدا قسم می دهم ، 🌷 کاری با زن و بچه ام نداشته باشید . 🌟 اما آن بی شرف ها ، 🌟 به هیچ کسی رحم نکردند . 🌟 انگار نه انگار ما فامیل آنهاییم . 🌟 دوتا از دایی های من ، 🌟 که هیکل قوی و درشتی داشتند 🌟 به جان مادرم افتادند . 🌟 پدرم باز داد می زد : 🌷 به زنم دست نزنید ، او باردار است . 🌷 مرا به جای او بزنید . 🌟 دایی ها ، آنقدر به مادرم لگد زدند . 🌟 که بچه توی شکمش سقط شد 🌟 و خودش در وسط خیابان ، 🌟 غرق در خون افتاد . 🌟 آنقدر گریه کرد ، جیغ و فریاد کشید 🌟 تا از حال رفت و بیهوش شد . 🌟 خواهر یک ساله ام را ، 🌟 که دست بابا بود ، گرفتند 🌟 و به یک طرف خیابان پرت کردند 🌟 و گفتند : 🔥 این بچه نجس است و باید بمیرد . 🌟 پدر مظلومم نیز ، 🌟 که خودش هم غرق در خون بود 🌟 گریه می کرد و فریاد می زد : 🌹 نامردا ، بی غیرتا ، 🌹 با من مشکل دارین 🌹 بچه هایم را رها کنید . 🌟 اما انگار نمی شنیدند 🌟 بعد از اینکه خواهرم را پرت کردند 🌟 خواهرم با گریه به طرف پدرم آمد 🌟 که آن نامردها ، 🌟 خواستند خواهرم را لگد بزنند 🌟 که پدرم خودش را روی خواهرم انداخت 🌟 تا آسیبی به خواهرم نرسد ‌. 🌟 آنقدر به کمر بابام لگد زدند ؛ 🌟 که شکستن استخوان هایش را شنیدم... ⚜ ادامه دارد ⚜