از که گویم ازچه بنویسم بلم ؟
این من و این مـثنوی واین قلم
این تو واین مهدی وپاروی او
پس نگارین کن توگلگون روی او
مـرد مـجنون و اســـیر آبـها
مـردعـشق و زلـف یـار وتـابـها
مردی از دریای عشق و رازهـا
با حـبیـبش عـشوه هـا ونـــاز هـا
مهدی ما همچو بدری می شکفت
بـدر رخـشان در کـنار بدر خـفت
ای بلم ، ای قـایق مجنون سوار
گــم شـدی در لابه لای نیزه زار
مـرد مـیدان شـهـادت بـود او
عــا شق عـبد وعـبادت بـود او
مهدی ما رقص خون آغاز کرد
بـا حـبیب خود سخن را باز کـرد
عـاشق و معشوق بـاهـم گـفتگو
مـی نمودنـد و سخن رامو به مو
با هـم آنـها رازهـا را گـفته اند
رازها در سینـه اش بس خفته اند
بـارالـها این مـن وایـن قـایـقم
وارهـانم زیـن جـهان گر لایقم
آب در خودهمچنان دُری کـشید
دُرّ غلتانی که در خون می تپید
ای مـزارت آبـهـای بـی قــرار
نـاپـدیـدی در مـیان نـیزه زار
از خدای نـاخدا بـشـنو کـلام
قـایق بی ناخـداازما سـلام