✾࿐༅🍃🌸🍃
ادامه
مادرم میگفت پسرم نکنه دلت به رحم بیاید که اگر دلت به رحم امد و ما را نکشتی انها به طرز فجیعی ما را میکشند.
چند روزی را با این اوضاع بد و استرس شدید گذراندیم و چند روز بعد داشتم نماز صبح میخواندم که صدای شلیک گلوله در روستا شروع شد، و درگیری خیلی شدید بود، همه بیدار شدیم و برادرم اسلحه
را به دست گرفته بود، مادرم گفت هر وقت بهت گفتم اول من رو بکش بعد سه خواهرت بعد هم خودت.
درگیری تقریبا سه ساعت طول کشید ما دیگه ناامید شده بودیم و گفتیم که دیگه کار تمومه. در همین لحظه پدرم در را باز کرد و وارد شد. مادرم گفت چی شده!!
پدرم گفت ما درگیر نشدیم، ایرانیها امدند و با داعشیها درگیر شدند، و میخواهند محاصره روستا را بشکنند، تا ما را از دست این کفار نجات بدهند.
یکساعت بعد محاصره شکسته شد.
🥹 خدا را شاهد میگیرم تمامی اهالی روستا با دیدن نیروهای ایرانی از خوشحالی گریه شوق میکردیم و بالاخره این کابوس حقیقی تمام شد.
انروزها را هیچ وقت فراموش نمیکنیم که چگونه شب را به صبح و روز را به شب میرساندیم.
*قدر شهدا و مرزداران و رزمندگان و مدافعان حرم را بدانیم*
*شهدا شرمندهایم*
#شھیدانہ
@hezar_rah_narafte🍃🌹
.