#حکایتهایبهلول
#پیشنهادمطالعه
یک کلوخ و سه اشتباه
روزی ابو حنیفه که در کلاس درسش
به خود مغرور شده بود ، بادی به غبغب انداخت و گفت :
جعفر بن محمد(امام جعفرصادق«ع»)
ادعاهایی میکند که من با دلایل محکمی آن ها را رد میکنم !
در همین حین چشمش به بهلول که آنسوی حیاط بود افتاد با خودش گفت حتما این دیوانه باز هم میخواهد کلاس درسم را به هم بزند باید مراقب باشم ...
سپس قاطع ادامه داد:
اول ک ادعا میکند شیطان در آتش جهنم عذاب خواهد کشید در صورتی که شیطان از آتش است چگونه آتش میتواند به آتش آسیب بزند؟!
دوم آنکه میگوید خدا وجود دارد اما نمیتوان آن را دید چگونه چیزی که وجود دارد قابل مشاهده نیست؟!
در میان صدای همهمهء شاگردانش که تحسینش میکردند نگاهش دوباره به بهلول افتاد از او رو گرفت و گفت:
سوم آنکه میگوید هر کسی مسؤل اعمال خودش است در حالی که شواهدی هست که اثبات میکند اعمال ما به اراده ی خودمان نیست و از جانب خدایان(عقیده به بی اختیار بودن انسان و عقیده به بت پرستی) ، است
ناگهان چشمش به بهلول افتاد تا آمد لب به سخن باز کند دید کلوخی با شتاب از طرف بهلول به سمتش پرتاپ شد آخِ بلندی گفت و فریاد زد آن دیوانه را بگیرید...
در محکمه هارون الرشید رو به بهلول کرد و گفت : وای بر تو بهلول این دفعه یکی از بزرگان شهر از تو شاکی است...
ابوحنیفه دستش را بر سرش گرفت و گفت:
جناب خلیفه هنوز جای کلوخی که بر سرم زده درد میکند
بهلول به سر ابوحنیفه زُل زد و گفت:
کو دردت کجاست به من نشان بده؟!!!؟
ابوحنیفه گفت : ابله مگر درد هم دیدنیست؟
بهلول گفت : تو نبودی ک گفتی هر چه وجود دارد قابل مشاهده است؟ پس چرا از نشان دادنِ دردت به من عاجزی؟
زبان ابوحنیفه بند آمده بود
که بهلول ادامه داد مگر نگفتی همجنس به همجنس آسیب نمیزند پس چگونه آن کلوخ باید به تو آسیب زده باشد هر دو از جنس خاک هستید
سوم آنکه مگر ادعا نکردی اعمال ما به دست خود ما نیست پس زدن آن کلوخ هم به اختیار من نبود شاید خدایانت آن را بر سرت زده اند
بهلول ساکت شد و ابوحنیفه که راهِ فراری نداشت سر به زیر افکنده بود
هارون الرشید با افتخار به بهلول نگاه میکرد
از ابوحنیفه پرسید آیا بازهم شکایتی داری؟
که شرمسار پاسخ داد:
خیر او مرخص است
🆔
@Jahad1370313