🌹 از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم😥 هیکل درشت عرشیا که تو چارچوب در قرار گرفت،کم مونده بود از ترس سکته کنم ولی تمام توانمو جمع کردم نباید میترسیدم اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم!😥 یه قدم اومد جلو،منم یه قدم رفتم جلو، سعی کردم اخم کنم و جدی باشم😠 درو بست دوباره بدنم یخ زد میدونستم رنگ به روم نمونده! بغضی که داشت خفم میکرد،با قدم بعدی عرشیا ترکید😭 -چرا اینجوری میکنی؟ ‌اخه مگه مریضی؟ ‌چرا اذیتم میکنی😭 -تو داری اذیتم میکنی ترنم😡 گریه نکن😡 چرا جوابمو نمیدی؟ چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟ -عرشیا خواهش میکنم برو ولم کن خواهش میکنم😭 من نمیخوام با هیچکسی باشم من حال روحی خوبی ندارم تنهام بذار -من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم چرا پس اومدی بیمارستان؟ چرا نذاشتی تموم کنم؟ -تو دیوونه ای اگه چنددقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی صداشو برد بالا -خب میذاشتید بمیرم😡 من که تو این دنیا دلخوشی ندارم -عرشیا بس کن خواهش میکنم من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم تو دیگه بیشتر اذیتم نکن😣 -ترنم😢 چرا نمیفهمی ؟ نمیخوام بی تو باشم اگه با من نباشی،بمیرم بهتره -بسه😫 تو چرا اینقدر احمقی؟ ما دو ماه هم نیست باهمیم همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه! چرا اینقدر جدی گرفتیش؟ چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد آروم نشست رو سرامیکای ورودی خونه و سرشو به دستاش تکیه داد -باهام نمیمونی؟ -ببین عرشیا -ساکت شو فقط بگو اره یا نه😡 سکوت کردم از جواب دادن میترسیدم دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه اما عقلم میگفت بگو نه! نفسمو تو سینه حبس کردم چشمامو بستم و آروم گفتم نه! بعد چندلحظه چشمامو باز کردم از ترس نفسم بند اومد😰 -عرشیا.😥 این چیه چیکار کردی😨 به سرعت رفتم طرفش چندلحظه فقط نگاش میکردم نمیدونستم چیکار کنم هول شده بودم دست چپش مشت شده بود دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم نالش رفت هوا😖 تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو دراوردم هیچی نمیتونستم بگم شوکه شده بودم! -اخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟ اه😭 تو روانی ای مسخره چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی😠 -ترنم من از این زندگی سیرم دلخوشیم تویی تو نباشی،زندگی رو نمیخوام اخم کردم و گوشیشو برداشتم شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید کف خونه رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا ! دلم میخواست گریه کنم دلم میخواست زار بزنم تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود -تو چرا اینقدر ضعیفی؟ -ترنم نمیفهمی چرا؟ بیشعور اینا همش بخاطر توعه! -بخاطر من نیست😡 بخاطر ضعف خودته! من نمیتونم به مردی تکیه کنم که هر مشکلی پیش میاد خودکشی میکنه! -ترنم من دوستت دارم😢 -عرشیا کلافم کردی -باهام بمون نرو لطفا😢 دلم براش میسوخت خیلی مظلومانه خواهش میکرد! اونم جلوی رفیقش! -بعدا باهم صحبت میکنیم عرشیا الان باید برم مامانینا میرن خونه میبینن نیستم دوباره دردسر میشه -باشه،ولی جواب پیامامو بده خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه دیگه نمیدونستم چیکار کنم عرشیا دلمو زده بود نمیخواستم باهاش بمونم اصلا دیگه دلم هیچی نمیخواست کاش زودتر این زندگی تموم میشد! بعد خوردن شام به اتاقم رفتم گوشی رو که برداشتم پیام داده بود سعی کردم آرومش کنم حوصله دیوونه بازیای بعدیشو نداشتم از دستش عصبانی بودم که یواشکی تعقیبم کرده بود و ادرس خونمون رو بلد شده بود اون روزا با تمام وجود احساس خستگی میکردم😢 احساس میکردم یه مترسکم! من همه چی داشتم همه چیو تجربه کرده بودم اما چرا حالم اینقدر بد بود😭 چرا هیچی ارومم نمیکرد چرا اینقدر همه چی مسخره شده بود؟ اصلا من اینجا چیکار میکنم؟ چرا منو آفریدی؟ چرا اینقدر زجرم میدی؟ اصلا کی گفته تو هستی؟ کی گفته خدا هست؟ اگر هستی،کجایی؟ پس تا کی قراره من زجر بکشم؟ چرا هیچی سر جاش نیست؟ چرا هیچکس خوشبخت نیست؟ چرا این آدما نمیفهمن همه کاراشون الکیه؟ خدا کجا بود؟ ارامش چیه؟ بسه چرا تموم نمیشه؟😭😭 شاید عرشیا هم حق داره که میخواد خودکشی کنه! من چرا جلوشو میگیرم؟ من جرات خودکشی ندارم اما اون که داره،چرا نذارم خودشو راحت کنه؟ اه😭😭 چرا من نمیتونم خودمو بکشم چرا؟ حالا دیگه قرص آرامبخش،جزو یکی از وعده های غذاییم شده بود! 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت 21:00 📚 نویسنده : محدثه افشاری ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلا مانع است.