نگاهی به چهرهی خجالتزدهام انداخت. لبهایش از دو طرف باز شد. دستش را آهسته بلند کرد و سمت من آورد. دستم را گرفت و قلاب دستش کرد. متعجب به کارهایش نگاه میکردم. با شستش چند ثانیهای روی دستم را نوازش کرد و بعد درحالیکه دستم را روی پایم میگذاشت قلاب را حفظ کرد. همانجا ماند. دستش را میگویم:
« چی رو ببخشم؟ مگه خانومم نیستی؟ همدمم نیستی؟ شریک زندگیم نیستی؟»
نگاهم روی قلاب دستمان چفت شده بود. دستهایی که کمی تضاد داشتند. یکی سفید بود و دیگری کمی تیره. دستهایش قشنگ بودند. شاید هم حس ناب آن لحظهام باعث میشد همه چیز را قشنگ ببینم. گرمایی شیرین که از محبت دستان قلاب شدهی احسان به همهی وجودم سرازیر میشد:
« معلومه که هستم.»
کمی فرمان را چرخاند و بعد گفت:
« پس خودت باش. راحت باش. من اتفاقا از آدمهای شیطون و پر جنب و جوش خوشم میاد. برخلاف خودم که آرومم ولی آدمهای با نشاط و پر تحرک رو خیلی دوست دارم.»
حالا درمورد خودش هم توضیح میداد. درمورد اینکه چطور آدمی است و من با لذت گوش میدادم.
تا به خانه برسیم چندباری مجبور شد دستش را بردارد اما دوباره برمیگشت و دستم را میگرفت. و من هربار مشتاقتر از قبل، محو آنهمه حس خوب و شیرین میشدم!
نظردونی تیرا🗣
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد با حضور نویسنده
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
🚫کپی ممنوع است🚫
🕯
@Jazretanhaee🕯