🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ -چی بگم؟ من که هنوز با ایشون حرف نزدم. دیگر حتی نفس کشیدن هم برایم سخت شده بود. آن شوقی که من در وجودم حسش می‌کردم پر از شیرینی و لطافت بود. -بابا با کلاس! محسن که از هیچ موقعیتی برای اذیت کردن من فرو گذار نمی‌کرد الان هم داشت سر به سرم می‌گذاشت. نگاهش نمی‌کردم: -خُ، خب چی بگم؟ باید اول بررسی کنم، بعد. نگاهم روی میز در نوسان بود. در آن سکوت شیرین، کسی چیزی نمی‌گفت. محسن اما به حرف آمد: -مهلا من تو ور می‌شناسم. سعید رو هم می‌شناسم. من فکر می‌کنم بعضی اخلاقاتون به هم می‌خوره. از نظر ظاهری هم که مشکلی نیست. فقط می‌مونه تو خوشت بیاد یا نه؟ خوشم بیاید؟ من سه سال بود در حال یک مبارزه‌ی سخت و نفس‌گیر با نفسم بودم که مبادا دست از پا خطا کنم و یا حرکت ناشایستی از من سر بزند که برای سعید فکرهایی ایجاد کند‌. از نظر من همه چیز جفت و جور بود. -وا محسن مامان جون، زندگی خیلی بالا و پایین داره. خیلی جنبه‌های مختلف داره. با یه بار دو بار برخورد که نمی‌شه همچین نظری داد. بعد سمت من چرخید و به من نگاه کرد: -خاله خوب فکرهات رو بکن. نگو تو عالم دپستی و همسایگی کوتاه بیام یا نادیده بگیرم یه چیزایی رو. قراره یه همراه انتخاب کنی برای بقیه‌ی عمرت. خیلی مهمه که اون آدم بتونه درکت کنه. مطمئن بودم که سعید از پسش برمی‌آید. وقتی که همیشه سر بزنگاه به دادم می‌رسید و من را از یک خرابکاری و یک اوضاع نا به سامان نجات می‌داد. -پس مهلا هم پر. به به. هی عروسی پشت عروسی. به محسن و این حرفش خندیدم. دیگر حالا باید منتظر زنگ عطری خانم می‌ماندیم. حالا بعد از سه چهارسال به دوش کشیدن این حس شیرین و در عین حال سخت، زمان چیدن میوه‌اش فرا رسیده بود. چیدن میوه عشق! خدایا چقدر از اینکه داشتم نجات پیدا می‌کردم خوشحال بود. چقدر همه چیز داشت شیرین و شکری جلو می‌رفت. باورم نمی‌شد که من و سعید ممکن است تا یک ماه آینده حتی نامزد کرده باشیم. -آتوسا، عمه می‌گفت عروسم باید ال باشه بل باشه. از اون طرف مهسا خونسرد می‌گفت نه حالا اینو نخریدیم هم عیب نداره. اونو نگرفتین هم عیب نداره. -وای وای این عمه خیلی تجملاتیه، یه چیز تو مایه‌های عطری خانوم و با یه کم شدت کمتر. عطری که اصلا دست تجملات رو از پشت بسته. با یادآوری عروسی ساجده و خالنه‌ی آن‌چنانی عطری خانم، یک لحظه دمغ شدم. نه من اهل این حرف‌ها بودم نه مادرم و خانواده‌ام. -من برای جهاز مهسا هرچی که نیاز بود گرفتم. بعد اون روز رفتم خونشون دیدم وای عمه رفته چقدر چیزمیز گرفته‌. می‌گفت خونه‌ی پسرم خالی نباشه بهتره. منم به احترام بزرگتر کوچیکتری چیزی بهش نگفتم. فکر می‌کنه محمد پول نداره برا دخترش خرج کنه، اتفاقا تو بازار بودیم هی می‌گفت اینو بگیر دخترم لازم داره، اونو بگیر بچه‌ام کم نیاره، من و مهسا می‌گفتیم بابا می‌خوایم چه کار. آخه تخم مرغ آب پز کن هم دیگه چیزیه که آدم بخره؟ خاله آتوسا ماتش برده بود. -حتما عمه خریده خودش؟ -آره دیگه. از اینکه بحث عوض شده بود احساس راحتی می‌کردم. محسن از جایش بلند شد و بیرون رفت. خاله و مادرم هم مشغول شدند. من هم مانده بودم با فکر سعید و خواستگاری! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌