#کوچه_پشتی
فاطمه صداقت
روزی که قرار بود مادرم به خانهی خاله برود من هم باید از دانشگاه به سمت خانهشان میرفتم. از دانشگاه من تا خانهی خاله راهی نبود. باید یک اتوبوس سوار میشدم. کلاس آخر دقایق پایانیاش را میگذراند. نگاهم به دهان استاد بود و فکرم پیش اینکه دو هفته بود سعید را در مترو نمیدیدم. در اتوبوس نمیدیدم. یعنی کجا میرفت؟ یعنی حالش آنقدر خراب بود؟ نمیتوانستم بیشتر از آن پیگیرش شوم. بعد از مهمانی ساجده، دیگر او را ندیده بودم. دلم هم شور میزد.
صدای زنگ گوشیام باعث شد از چرتی که داخل اتوبوس گرفتارم کرده بود بیدار شوم. مادرم بود. تماس را وصل کردم. گفت که به خانهی خاله رسیده است. من هم گفتم که تا نیم ساعت دیگر خواهم رسید. همزمان اتوبوس در ایستگاه نگه داشت. از آن پیاده شدم. کمی پیادهروی کردم تا به ایستگاه تاکسی برسم. نفس نفس زنان از سربالایی بالا رفتم. دو تاکسی توجهم را جلب کرد. سمت یکیشان پاتند کردم. داخلش نشستم. چند لحظهای نگذشته بود که راننده آمد:
-خانوم شرمنده. فعلا راه نمیافتم.
با ناباوری نگاهش کردم. بعد هم پیاده شدم. سمت تاکسی دومی که کمی جلوتر بود رفتم. فقط برای یک نفر جا داشت. بدون اینکه به مسافران نگاه کنم سوار شدم. صندلی عقب دو نفر دیگر آنطرفم نشسته بودند. برای اینکه راحت باشم و آن دو مرد چهرهام را نبینند، کمی چادرم را روی صورتم آوردم و دستم را به دستگیرهی بالای سرم بند کردم. در دلم صلوات فرستادم. راننده آمد و راه افتاد. نگاهم به بیرون بود و حواسم به اسم کوچهها تا خانهی خاله را رد نکنم. میان راه یکی از مردها گفت:
-آقا نگهدار پیاده میشم.
مجبور شدم سریع پیاده شوم تا آن مرد بتواند از تاکسی خارج شود. او که رفت نفس راحتی کشیدم از اینکه جایم بازتر شده بود. دوباره سوار شدم. دیگر چیزی تا خانهی خاله نمانده بود. چند دقیقهای گذشته بود که به مقصد رسیدیم. دستم را داخل کیفم بردم تا پولم را دربیاورم. خانمی که جلو نشسته بود پیاده شد. هول شدم. نگاهم سمت خانم رفت. دوباره دستم را داخل کیفم بردم. کیف پولم ته کیفمرفته بود. پیدایش کردم. با ذوق بیروش آوردم. دستم را داخبش برده بودم که مسافر بغل دستیام گفت:
-آقا دونفر حساب کنین!
ابروهایم بالا پرید. پولم را درآوردم و درحالیکه داشتم سمت راننده میگرفتم به کناریام گفتم:
-نه ممنون خودم حساب...
باورکردنی نبود. نگاهم در نگاه سعید افتاد. او آنجا چه میکرد؟ چرا من او را ندیدم؟ خدایا آنقدر فکرم مشغول بود که اصلا به هیچ کس نگاه نکرده بودم. با دیدن سعید آب دهانم را قورت دادم. ضربان قلبم تند شد. ناخودآگاه دستم را بالا آوردم:
-سلام. خودم حساب میکنم آخه.
لبخند کمجانی کنج لبش نشاند و گفت:
-وقتی یه بزرگتر هست کوچیکتر دست توی کیفش نمیکنه. پولتون رو بذارین داخل کیفتون!