🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ ساغر با اشتیاق ویفر موزی را باز کرد و مشغول خوردن شد. با دهان پر داشت به سارا نگاه می‌کرد. -تو که نمی‌خوری؟ سارا خنده‌اش گرفته بود. از جایش بلند شد و در کابینت مواد غذایی را باز کرد. با دست به آن اشاره کرد. ساغر با دیدن بسته‌های بزرگ ویفر موزی، از وجدان درد درآمد و با لذت مشغول ادامه خوردن شد. -باهاش حرف نزدی؟ نگفتی چرا این مدلیه؟ -چرا بابا. حرف زدم. می‌گه من مَردم. این کارا برام افت داره! می‌گم وا . تو داری زنت رو خوشحال می‌کنی! این‌جوری بهش می‌گی دوستش داری! می‌گه که دستت دردنکنه!. از صبح تا شب بخاطر تو جون می‌کنم، اون وقت می‌گی دوستت ندارم. تو ذهن اون یه چیزایی از مردی و مرد بودن ثبت شده، عوض بشو هم نیست. -سارا یه چیزی بگم ناراحت نشی. -دیگه بدتر از این نمی‌شم! -دختر دایی من با یه پسری ازدواج کرد، اونم همین شکلی بود. صلا یه کلام حرف قشنگ نمی‌زد. مدلش بود. احساس نداشت انگار. ولی سارا می‌مرد برای زنش. به خدا. سارا دستی به موهایش که تازه آن‌ها را رنگ کرده بود و بهرام هیچ واکنشی نشان نداده بود کشید: -خب چه فایده؟ زنه از کجا بفهمه شوهرش دوستش داره؟ -مدلشونه دیگه سارا. -خب منم احساس دارم.‌ آدمم. دلم می‌خواد یه کاری می‌کنم مَردم ببینه. ازم تعریف کنه. ببین موهامو رنگ کردم، اصلا انگار نه انگار. فقط گفت چرا شکل جوجه طلایی شدی؟ ساغر از خنده منفجر شده بود. بهرام مثل بچه‌های ابتدایی حرف زده بود. مرد عجیبی بود که داشت کشفش می‌کرد. -نخند بابا. می‌دونی چقدر گریه کردم اون شب؟ -آخه اصطلاحاتشم بامزه‌است! -برای تو آره ولی برای من دردآوره! ساغر عمیق به چشمان دوستش خیره شد. راست می‌گفت. زندگی کردن با آدمی که هیچ واکنشی نسبت به اتفاقات دور و برش نداشت، خیلی سخت بود. خودش یادش آمد که یک‌بار موهایش را مِش کرده بود، فرهاد بخاطر خستگی متوجه نشده بود و چقدر ساغر دمغ شده بود. حالا سارا با مردی زندگی می‌کرد که هیچ احساسی نداشت. -می‌فهممت سارا. حق داری. تو هم زنی. -به خدا تو همون صیغه نمی‌دونی چقدر به کبری گفتم که بابا این آدم اصلا انگار عصب حسی نداره! اصلا احساس نداره. ولی گوش نکرد. منو ترسوند از حرف‌های مفت خاله اکرم و فامیل و اینکه می‌مونم رو دست مامانم اینا. -وای نمی‌دونستم سارا. -هی تو عقد منو تحقیر می‌کرد. مریم می‌دونه برو بپرس. می‌گفت این چه سر و وضعیه. برد منو یه عالمه لباس خرید. یا می‌گفت خونتون ته شهره! ساغر دمغ شد و ترجیح داد فقط شنونده باشد. -باورت می‌شه به بابامم گفتم، ولی حرفو عوض کرد. گوش نداد. هیچ کس به دل من نگاه نکرد. فقط آبرو مهم بود. -سارای عزیزم. غصه نخور. بیا یه تنوعی تو زندگیت ایجاد کن. سر خودت رو گرم کن. که هی نشینی فکر و خیال کنی. سارا اشک‌هایش را پاک کرد و خیره شد به ساغر مهربان و پیشنهادش! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌