🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 حاجی فیروز داشت شعر می‌خواند و پشت ترافیک وحشتناک خیابان من را از بی حوصلگی درآورده بود. آخر هفته عید بود و من هنوز برنامه ای برای روبرو شدن با یاسر نداشتم. هزارجور فکر و خیال کرده بودم. اینکه به او زنگ بزنم. پیامک بدهم. بروم دم اتاقش و غافلگیرش کنم. بروم پشت در و نامه بیندازم در اتاقش. نه.نه. هیچ کدام راضی‌ام نمی‌کرد. او باید می‌آمد سراغم. باید پیدایم می‌کرد. این‌جوری زیباتر بود. ولی چطوری؟ داشتم فکر می‌کردم که با صدای رسیدیمِ راننده، از فکر درآمدم. وارد مسافرخانه شدم. داشتم به سمت اتاقم می‌رفتم که دیدم یاسر در لابی دارد تلویزیون نگاه می‌کند. از پشت سر غرق تماشایش شدم. غذا سفارش داده بود و منتظر نشسته بود. این را از تراکت روی میز که جلویش بود فهمیدم. با حسرت آخرین نگاه را به او انداختم و رفتم. کاش می‌توانستم بزنم زیر همه چیز و بروم جلو خودم را نشان بدهم. با خودم گفتم: - حنانه هشت ماه صبر کردی این سه چهار روز هم روش. تحمل کن دختر خوب! صبر داشته باشه. به قول دکتر روانشناس معروف«انوشه»: آنچه که در مسیر وصال است جالب است، نه خود نقطه وصل! با این فکر به سمت اتاقم رفتم. در اتاق را بستم و چادرم را درآوردم. نشستم روی تخت و کمی نفس عمیق کشیدم. این سنگینی خسته‌ام کرده بود. فقط یک ماه مانده بود. تحمل می‌کردم. آبی به سر و صورتم زدم و مشغول چیدن سفره‌ام شدم. سیر، سنجد، سماق، سمنو، سکه، سیب، سبزه. فقط ماهی نداشتم.یعنی دیگر در دستم جا نبود که بخواهم ماهی بخرم. حالا برای ماهی هم یک فکری می‌کردم. عقب رفتم و با اشتیاق مشغول تماشا شدم. شب سوم بود که کنار یاسرم بودم. چقدر خوشحال بودم. نشستم پشت لب تاب. عکس‌های عید سال‌های گذشته را دیدم. وقتی رعنا دو ساله بود و تنگ ماهی را انداخته بود و من هم مجبور شده بودم ماهی قرمز بیچاره را بی‌اندازم در کاسه بلور و سر سفره بیاورم. عیدی که یاسر برایم یک انگشتر خوشگل عیدی خرید و سر سفره گذاشت. من هم از همه جا بی خبر با دیدن انگشتر ذوق کرده بودم و داشتم می‌خندیدم. عکس‌ها را دانه به دانه می‌دیدم و با یاد آوری آن روزها لبخند می‌زدم. مشغول لذت بردن از خاطراتم بودم که هشدار ایمیلم روشن شد. یاسر بود. در دلم گفتم: -منتظرت بودم عزیزم. به دنیای جدیدمون خوش اومدی. یاسر نوشته بود: -حنا خودتی؟! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁