از حنجر مجتبی رجز خواهم خواند... رسیده بود به میدان و خدا می داند از خیمه ها تا میدان را با پای دل چطور آمده بود. که اینک هنگامه عاشقی ست... هم از حسن بود، هم از حسین و همین کافی بود که شجاعت هزاران سرباز جنگی را در دل داشته باشد و دیگر مگر سن مهم است وقتی که حسین و حسن را در سینه داری... و قاسم به سان کهنه سرباز معرکه های پر خطر با صلابت لب گشود: إن تَنکرونی فأنا ابنُ الحسنِ            سِبطُ النَّبیِّ المُصطفی المؤتَمَن هذا حسینٌ کالاَسیر المُرتَهن                      بینَ اُناسٍ لاسُقوا صوبَ المُزن رجز که می خواند لحظه ای حسن بود لحظه ای حسین و دگرباره مرتضی و مگر شیرین ترین از شهادت در راه امامش در نظر داشت!؟