داستان کوتاه📚📚📚 نابینای چراغ بر دست یکی از اهالی بصره، حکایت کرده است که: از بصره سفر کردم و به دِهی رسیدم در شبی که به غایت تاریک بود. در میان آن ده، نابینایی را دیدم که سبویی (کوزه‌ای) پرآب بر دوش و چراغی در دست داشت و به تعجیل تمام می‌رفت. مرا از آن صورت، حیرت عظیم روی نمود‌. سر راه بر او گرفتم و او را نگاه داشتم. گفتم: شب و روز، نزد تو برابر است؛ این چراغ به دست گرفتن، چه معنی دارد؟ گفت: تا کوردلی مثل تو، بر من نزند و سبوی مرا نشکند. معارف اللطائف، محمدعلی مجاهدی، ص ۶۸ 🍃https://eitaa.com/Kanon_sher_adb🍃