🌹خاطره ای از رزمنده حزب الله: یکی از نیروهای قدیمی حزب الله خاطره زیبایی از جنگ ۳۳ روزه دارد. او میگوید چند نفر بودیم که برای یک عملیات مخفی باید شبانه از کوهستان جنگلی خودمان را به یک موقعیت خاص میرساندیم. راه طولانی بود.روزها خوابیدیم و در تاریکی شب حرکت میکردیم.آذوقه و آب آشامیدنی نداشتیم.تشنه و گرسنه در کوهستان به یک غار رسیدیم.در آن غار یک پیرزن همراه فرزندان،عروس ها و نوه های خود از ترس جنگ پناه گرفته بودند و همه چیز برای خود فراهم کرده بودند.گویا به چشمه ای در آن نزدیکی هم دسترسی داشتند. ما سعی کردیم بدون اینکه باعث وحشت آنها شویم وارد شده و تقاضای آب کنیم.بلاخره خودمان را معرفی کردیم و آن پیرزن به ما غذا و چای داد.وقتی خواستیم از آنجا برویم تقاضا کردیم که برای ما آب بیاورند.فرزندان و نوه های او هر چه ظرف آب داشتند آوردند و جلوی ما گذاشتند.من گفتم مادر ما اینهمه آب نمیخواهیم.همین که قمقمه های ما را پر کنید کافیست.در آنحال یکی از دختران او گفت شما اینهمه لشکر را که در کوه پخش شده اند میخواهید با چند قمقمه آب سیراب کنید؟ من برگشتم و به اطراف نگاه کردم.ما فقط همین چندنفریم.کدام لشکر؟ پیرزن گفت پسرم،نیازی به تعارف نیست. حالا که دیدیم سربازان ما چقدر زیاد هستند با خیال راحت به خانه و روستای خودمان برمیگردیم. من مات و مبهوت به حرف آنها گوش دادم و نفهمیدم چه میدیدند که من خودم ندیدم.ولی بعد از پیروزی ما بر دشمن این را فهمیدم که لشکری نامرئی از طرف خدا ما را یاری کرد. نهایی با حزب الله است