🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣2⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت به سربازها دستور داد ما را داخل کانتینر بیندازند. با ناراحتی به هم نگاه می کردیم. ترس در چشمان دوستانم دیده می شد و من نیز دست کمی از آنها نداشتم. با همان نگاه به هم دلداری می دادیم که مقاومت کنیم. دو مأمور باتوم به دست دو طرف در ورودی کانتینر ایستاده بودند که با نزدیک شدنمان زدن را شروع کردند. دست ها را به حالت سپر و دفاع روبه روی سروصورتمان گرفته بودیم و آنها بی رحمانه ما را به داخل کانتینر که مثل کوره آتش بود، هل دادند و در را بستند. زیر پایمان داغ بود، قابل تحمل نبود. ناله و فریادمان بلند شد. هرجای کانتینر که پناه می بردیم، داغ بود و انگار روی آتش پا میگذاشتیم. صدای استغاثه مان در تمام محوطه حیاط و ساختمان استخبارات میپیچید. مأموران از خدا بی خبر قهقهه خنده سر داده بودند. ناگهان حبیب الله طاقت نیاورد. حالش بد شد و به روی من افتاد. دستش را روی شانه ام گذاشت. دیدم رنگ به صورت ندارد. گویا چشمانش سیاهی می رفت. حالش لحظه به لحظه بدتر میشد. انگار فشارخونش افتاده بود. نفسش بیرون نمی آمد. چیزی راه نفسش را بسته بود. دیگر نتوانست این وضع را تحمل کند. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و بیهوش بر کف کانتینر افتاد. با مشت بر در کانتینر میکوبیدیم. دادوفریادمان بلند شد: - در را باز کنید؛ دوستمان بیهوش شده! در کانتینر باز شد و ما را بیرون آوردند. خیلی زود دکتری بالای سر حبیب آمد و شروع به معاینه اش کرد. من و دوستانم نگران و ناراحت به حبیب الله نگاه می کردیم او را به سمت سایه کشیدند. دقایقی بعد، چشمانش را باز کرد. اشک در چشمانم حلقه زده بود. لبخندی زدم و خدا را شکر کردم. این چند روز که در استخبارات بصره بودیم، شکنجه بعثی ها تمامی نداشت. هیچ کدام لب باز نکردیم. این عصبانیت مأموران شکنجه گر را برانگیخته بود. این سه روز انگار سه سال بر ما گذشته بود. پیگیر باشید...🍂