🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت تیمسار عزاوی، برخلاف چند سال پیش که لاغراندام و تکیده بود، تنومند و چاق، سبیلی پرپشت و پوستی تیره، کلاهش را در پاگون لباس نظامی گذاشته بود، جلو می آمد. همه کسانی که در سالن بودند، از جمله ابووقاص و رئیس زندان که به استقبال جلوی در ایستاده بودند، با احترام جریان را برای او گفتند. او برگشت و با تعجب به سمت من که خونی و کتک خورده روی صندلی نشسته و سرم را به زیر انداخته بودم آمد. روبه رویم ایستاد. با دقت نگاهم کرد. چشمهایش را ریز کرد و با صدایی که تأثر و ناراحتی در آن موج میزد گفت: هذه انت صالح؟! (این تو هستی صالح؟) من را از جا بلند کرد و بدن زخمی و دردناکم را در آغوش گرفت و بوسید و ناگهان به گریه افتاد. من هم به گریه افتاده بودم. دلم پر از غم و غصه بود، اما این گریه خوشحالی بود که همه دردهایم را التیام بخشید. عزاوی من را فردی انقلابی برای کشورم می شناخت که هشت سال از عمرم را زیر شکنجه و در بدترین شرایط در زندانهای شاهنشاهی سپری کرده بودم، کنارم روی صندلی نشست. با دیدن وضعیت رقت بارم با چشمان اشکبار گفت: - اشجابك هنا؟ شنو صایر بیک؟ ( چیزی تو را به اینجا کشاند؟ چرا این شکلی شدی؟) احساس خوشحالی داشتم. به سختی حرف میزدم، چگونگی اسارتم را روی لنج برایش گفتم. عزاوی پس از شنیدن حرف هایم گفت: - شما آدم قابل احترامی هستی؛ چون ضد شاه بودی و من حاضرم به خاطر خدمتی که در آن روزها به من کردی، زحماتت را جبران کنم. می خواهی تو را بفرستم کویت تا از آنجا به ایران برگردی؟ میدانستم تیمسار عزاوی نیت خیرخواهانه دارد. با تأنی گفتم: - لا سیدی!؟ (نه قربانا) با شنیدن این پیشنهادش قلبم فروریخت. زبان در دهانم سنگین شده بود و صدایم می لرزید، آهسته سر در گوشش کردم و گفتم: - اگر من را بفرستید ایران برایم دردسر می شود. تیمسار عزاوی ادامه داد: پس می خواهی در رادیو تلویزیون عراق به تو پستی بدهم و با ما همکاری کنی؟ حتی دستور میدهم زن و بچه ات را هم بیاورند این جا. برایم مسلم شده بود که با این التفات تیمسار عزاوی از شکنجه های بی رحمانه بعثیها جان سالم به در برده ام، اما نمی خواستم خائن به وطن و پناهنده شوم. پیگیر باشید...🍂