🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت مدتها از فؤاد و دارودسته اش خبری نبود؛ اما گاهی کسی را می فرستادند تا خبری از من بگیرد و مأمورها هر بار او را می پیچاندند و می گفتند: - صالح البحار به اردوگاه منتقل شده. روز به روز حال مزاجی ام بهتر میشد. دلم برای همراهانم تنگ شده بود و هیج خبری از آنها نداشتم. نمیدانستم در چه حالی هستند. هرچند نمی توانستم برایشان کاری کنم، فقط به امید تمام شدن جنگ ناچار شده بودم در استخبارات بمانم و به این نتیجه رسیدم که شاید خدا این طور مقدر کرده که آنجا بمانم تا از دست فتنه گران، فؤاد سلسبیل و دیگر شکنجه گران در امان باشم و همدمی شوم برای اسرای تازه وارد تا بتوانم از مخوف ترین جای عراق، خدماتی را به اسلام و انقلاب ارائه دهم. تا مدت ها هر بار که اسرای تازه وارد می رسیدند، بلافاصله من هم میرفتم تا تازه واردها را تخلیه اطلاعاتی و توجیه کنم. طوری با آنها حرف میزدم تا اعتمادشان را جلب کنم و بدانم آیا دوستدار انقلاب اند یا ضدانقلاب؛ جزء کدام گردان و دسته هستند؛ اهل کجا و در چه منطقه ای اسیر شده اند و اگر پاسدارند شغلشان را معرفی نکنند. به آنها روحیه می دادم که چند روزی بیشتر در استخبارات نمی مانند و به اردوگاه منتقل می شوند. مدت زمانی را که در استخبارات بودیم، دور از چشم عراقی ها از هیچ کمکی به آنها دریغ نمی کردم. هرجور که از دستم برمی آمد از آنها پذیرایی می کردم. آنها نمی دانستند جان و زندگی شان بسته به اعتماد به من و همکاری ظاهرانه من با بعثیها دارد. من نجات دهنده اسرا از دست شکنجه های احتمالی بودم، اما اسرا این موضوع را در ابتدای ورودشان نمی فهمیدند و من را خائن و منافق می پنداشتند و به من اعتماد نمی کردند. من اما برای رضای خدا و خلاصی رزمندگان از آن مهلکه بسیار تلاش می کردم، هرچند اسرا این موضوع را بعدها و بعد از رفتن از استخبارات متوجه می شدند. آخرین باری که خانواده ام را دیده بودم، چهلم فرزندم مجاهد بود. می دانستم آنها نگران و چشم به راهم نشسته اند. غم از دست دادن فرزندم و غیبت طولانی ام آنها را بیقرار کرده بود. به گفته خودشان وقتی اخبار تلویزیون شروع میشد خیره به صفحه تلویزیون نگاه می کردند تا شاید اتفاقی من را بینند یا خبری بگیرند. پیگیر باشید...🍂