🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
با فرمان یکی از مأموران همه کنار هم روبه روی ساختمان ایستادند. من هم مثل بچه های حرف گوش کن با فاصله از رئیس استخبارات ایستادم و منتظر فرصتی بودم تا پیغامم را به تازه واردها تفهیم کنم.
ابو وقاص که برای برانداز کردن آنها آمده بود، برای چند لحظه دور شد. کمی پیش آمدم و دور از چشم سربازها با صدایی که سعی می کردم به مهمانان تازه وارد آرامش بدهم، گفتم:"
- آقایان خوش آمدید. هیچ نترسید، شما مرد هستید و شجاع! اینها هیچ کاریتان نمی توانند بکنند. من با شما هستم، حمایتتان می کنم. تا آنجا که بتوانم، نمی گذارم به شما سخت بگیرند.
همه با تعجب به من نگاه می کردند. مطمئن بودم در نظر خودشان من را خائن میدانستند. برایشان عجیب بود که من این حرفها را در حضور بعثیها میزنم. شاید هم فکر می کردند حقه ای در کار است و به آنها کلک میزنم. شاید هرکس در ذهنش چیزی درباره من تصور می کرد.
سربازی از کنارم رد شد و من به سرعت لحنم را عوض کردم و با تشر با آنها حرف زدم و بد و بیراه گفتم. تازه واردها از رفتار دوگانه ام شگفت زده شده بودند. با دورشدن سرباز، لحنم را تغییر دادم و دوباره به نرمی با آنها شروع به حرف زدن کردم. بیچاره ها فقط نگاهم می کردند. چند دقیقه بعد سروکله ابو وقاص پیدا شد. تغییر لحن دادم و همان طور که دستم را بالا و پایین می آوردم، به آنها بد و بیراه میگفتم.
ابووقاص که اخمی صورتش را فرا گرفته بود، به سرعت آمد و روبه رویشان ایستاد. پاهایش را از هم باز کرده و دستش را به کمر زده بود و با دست دیگر چوبش را بالا آورده بود. شروع به تهدید کرد. من کمی با فاصله از او ایستاده بودم و حرف هایش را ترجمه می کردم. ابووقاص نگاهی به من کرد و با تشر گفت:
- يا الله گلهم! (یالا به آنها بگوا)
- آقایان! ایشان می گوید: اگر با ما همکاری کنید به نفعتان است. می گوید: سربازها یک طرف بایستند، بسیجیها یک طرف و پاسدار هم که نداریم طرف دیگر بایستند. فهمیدید چه گفتم؟! پاسدار هم که نداریم یک طرف بایستند. دیگر تکرار نمی کنم.
نور تیز آفتاب به سروصورتشان می تابید، اما در میان این هوای گرم، همه متوجه ترفند نجات دهنده ام برای نجات جان پاسدارها شدند. فرمانده دوباره فریاد زد و حرف هایش را تکرار کرد و من نیز دوباره حرف هایش را به تازه واردها تفهيم کردم. اسیرها جابه جا شدند و در دو صف ایستادند. به هم نگاه انداختند. چند دقیقه بعد از رفتن رئيس استخبارات، همه به دنبال هم به طرف داخل ساختمان به راه افتادند. خستگی راه با گرسنگی و تشنگی، آنها را بی حال و رمق کرده بود. وارد راهرویی باریک و نیمه روشن شدند. راهرویی که خود من پس از این همه مدتی که آنجا بودم وقتی از روبه روی اتاقهای شکنجه آن رد میشدم، توی دلم خالی میشد و ترس به جانم می افتاد.
صدای ضجه و فریاد کسانی که شکنجه می شدند، لرزه بر تنشان انداخت....
پیگیر باشید...🍂