#خاطرات_شـهدا
#پارت_سوم
🌾چون مدت زیادی در داخل آب بود و لباس
#غواصی داشت ، زخم دست ایشان را که بالا زدم دیدم کرمهای سفید روی زخم بود و ترسیدم.😨
گفتم آقامحمد این چیه؟
گفت: به علت جراحات و عفونت دستم اینجوری شده است.😔
🍂وقتی به زندان رسیدیم محمد رفت داخل غرفهای دیگری و دیگر خیلی به هم نزدیک نبودیم ولی در جریان درمانش بودم و گاها زخم هایش را خودم با باندهایی که شسته شده بود پانسمان می کردم نمی دانم کار درستی بود یا نه ولی این همهی کمکی بود که به هم می کردیم و باندها را می شستیم و خشک می کردیم و مجدد استفاده می کردیم .
🍂بعد از این روزهای سخت وارد
#اردوگاه شدیم و من و
#محمدرضايي با هم وارد یک حمام شدیم و به اجبار همه لباسهایمان را بیرون کردیم و حمام کردیم.
محمد به من می گفت: بجای وقت گیری و خجالت از زمان استفاده کن که شاید دیگر حمام و صابون پیدا نکنی که خودت را تمیز کنی... در ضمن هم غسل بکن و هم نظافت..
من با خودم گفتم این از کجا می داند که دیگر از حمام خبری نیست؟ در هر حال حرفش را گوش کردم و با همان حالت عریان پشت به محمد کردم و کارهایی که گفته بود را انجام دادم و از حمام خارج شدیم تا به ما لباس بدهند و بعد از پوشیدن لباس به گروهای 100 نفری وارد آسایشگاها میشدیم...
#ادامهدارد...
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄