🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣6⃣
همه متعجب به بیرون از پنجره ماشین که به آرامی جلو می رفت، نگاه می کردند. وحشت به دل همه افتاده بود. هیچ کس حرف نمی زد. با ناراحتی به اطراف نگاه می کردم و زمزمه دعا و توسل بر زبانم جاری بود.
چند دقیقه بعد ماشین نزدیک ساختمان بزرگ و مجللی توقف کرد. مأموران بسیاری را دیدم که مثل مور و ملخ، در گوشه و کنار ساختمان ایستاده بودند.
پدافندی بالای ساختمان مستقر بود که مرتب می چرخید و برای هرگونه خطری اعلام آمادگی می کرد.
مأموران همراهمان در ماشین، کارت نشان دادند و ماشین دوباره حرکت کرد و چند متری جلوتر ایستاد. تکاوران ایستاده در محوطه، در ماشین را باز کردند و بچه ها یکی پس از دیگری برای بازرسی پیاده شدند و در آخر من پیاده شدم. بچه ها یواشکی به هم می گفتند: حتما جای مهمی است که این همه مأمور ایستاده! بعد از تفتیش بدنی، همه به صف و به دنبال مأمورها، داخل ساختمان شدیم و از یک راهرو به طرف سالنی بزرگ رفتیم.
هوای خنک درون سالن، صورتها و بدن های به عرق نشسته را سرحال آورد. میز درازی وسط قرار داشت و در صدر آن یک صندلی شاهانه و دورتادورش صندلی چیده شده بود. رو به هر صندلی میکروفونی قرار گرفته بود.
رنگ از صورت بچه ها پریده بود و قلبشان در سینه غوغا به راه انداخته بود. به نظم و آهسته روی صندلی هایی که مأمورها نشان می دادند، پشت میز نشستند.
بچه ها نگاهی به من کردند که در کناری ایستاده بودم. در بدترین شرایط قوت قالب شان شدم و در لحظه ورودشان به استخبارات، با آنها به مهربانی ارتباط برقرار کرده بودم؛ اما این بار من نیز آشفته بودم و نزدیک بود به زمین بیفتم. سعی کردم به آنها لبخندی مصنوعی بزنم تا روحیه شان را نبازند. دوربین های فیلم برداری گوشه و کنار منتظر بودند. در کنار هر یک از بچه ها، دو تکاور با هیبتی دلهره آور ایستاده بودند تا کوچک ترین حرکتی را خنثا کنند.
لحظات به کندی می گذشت. چشم های همه منتظر بود. دل خوش بودم که صلیب سرخی ها می آیند و ما شرح حال خود را می گوییم و بچه ها به وطن باز می گردند. اما از خودم میپرسیدم: عجیب است، این همه دبدبه و کبکبه برای آمدن صلیب سرخی ها؟!
هرکس در ذهن خود مطالبی را آماده کرده بود تا به آنها بگوید. من هم چشم به در ورودی داشتم و ذکر می گفتم. البته بیش از همه، من از این اتفاق خوشحال بودم تا شرح حالم را بگویم و خود را از مخمصه ای که در آن گرفتار بودم، نجات دهم.
🍂