『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_سی_و_چهارم . "خب اگه از دستم ناراحتینو جواب نمیدین، اشکالی نداره حق مید
. تا آخر کلاس سمیرا عروس خانم صدام می کرد، کم کم همه ی بچه ها داشتن می فهمیدن، امان از دست سمیرا! از دانشگاه میومدیم بیرون رو به سمیرا گفتم: یعنی تو آدم نمیشی نه؟ در حالی که آبمیوه شو می خورد گفت: مگه چیکار کردم، فقط عروس خانم رو به همه معرفی کردم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: باشه عزیزم به زودی تلافی می کنم .. بالاخره نوبت تو ام که میرسه - خب چیه مگه؟؟ دوست دارم عروس خانم صدات کنم .. مگه عیبی داره چپ چپ نگاش کردم، درحالی که به سمتی اشاره می کرد گفت: نگاه کن اونجا رو متعجب نگاهمو چرخوندم به سمتی که اشاره می کرد، با دیدنش تعجبم چندین برابر شد _میگما آشنا نیس به نظرت انگار جایی دیدمش؟؟! لبخندی رو لبم نشست: خانم انیشتین آقای یاس هستن ایشون لبخند عمیقی رو صورتش نشست گفت: جون من، وای، من تا حالا از نزدیک ندیدمش بیا بریم سلام کنیم بهش با چشمای گرد به سمیرا نگاه کردم که گفت: اه بیا دیگه بی ذوق، می خوام دومادی شو تبریک بگم یعنی انگار نه انگار که من وجود دارم، دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند، وایی از دست رفتارای سمیرا .. داشتیم میرفتیم سمت عباس که تکیه داده بود به ماشینشو منتظر بود انگار! یعنی واقعا منتظر من بود!!! 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @karbala_1365