. . داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه .. ساعت نزدیکای دوازده شب بود، مامان گفت بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه، ملیحه خانم آروم تر شده بود ... ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره، حالش رو درک میکردم، بدجور بی طاقت بود، درست مثل من با این تفاوت که من نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و نتونه بره!! همه بعد خداحافظی رفتن بیرون، سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم و بیارم .. نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین، چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش، سریع شروع کردم به جمع کردنش، عباس اومد تو اتاق و گفت: بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟ سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و گفتم: اومدم اومدم بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش، نگاهم میکرد، با همون چشمای سیاهش، خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد، احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد، یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه... . ادامه دارد… 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @karbala_1365