صفحه۹
🍃🌸
💕
#مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی:
#سکینه_پاک_ذات
(مادرشهید)
💠
#قسمت_چهارم
🍂❣
🌱نانی که من از کارگری می آوردم، به علی مزه می داد.
یک بند می رفت بازارچه مظفری از کاسبهای آشنا خرت وپرت می گرفت و بساط میکرد و چیزی گیر می آورد؛پنج زار، دوتومان. بسته به روزش داشت. صنار و سه شاهی میشد یاقوت و مروارید، آنقدر برایش اهمیت داشت. اما اگر کسی کاسه ای از همسایه ای وارد خانه مان میشد، دنیا سرش آوار میشد. هم حجب و حیا مانعش میشد و هم به رگ غیرتش بر میخورد. علی ام نمیخواست سربار کسی بشود، همین.
یک سال مانده به انقلاب بود که پدرش فوت کرد. دکان سبزی فروشی اش را فروختم و خرجش کردم. چندوقتی گذشت و شنیدم سرکوره های آجرپزی آدم میگیرند. می گفتند کوره های دولتی. احمدی نامی بود. زنش هم بود. دست به دامان زن احمدی شدم و رفتم سرکوره ها.
گفتم: کار میخواهم.
گفت: تاب می آوری؟
گفتم:ها.
پیش خودم حساب کردم که غریبه ای بین مانیست. همه مثل هم هستیم. زن بودند، مرد، پیر، بچه به سن وسال علی. زنها بینه می زدند،یعنی قالب می زدیم و زیر آفتاب ردیف می چیدیم. و غروب به غروب می شمردیم و مزد میگرفتیم. هزارتومن، هرچه بیشتر می زدیم بیشتر مزد نی گرفتیم...راضی بودم چون همه مثل هم بودیم.
هیچکاری بدتراز رختشویی نیست. آنقدر رخت شسته بودم که دستهایم ورم کرده بود. این تاید می رفت زیرناخنهایم و آتش به جانم می زد. نانوایی یک بدبختی داشت، پخت و پز بدبختی دیگر و خانه تکانی و...
یک سالی توی کوره ماندم. صبح سحر پای پیاده می رفتیم و حوالی غروب برمی گشتیم..
علی کلاس پنجم بود و باید می رفت جای دیگر امتحان می داد. نمی گذاشتم کار کند. از دوچرخه سازی بیرون آمده بود.ولی گاهی میرفت بازارچه و بساط میکرد.
آن سال خیلی درس خواند و قبول شد. از خانه بیرون نمی رفت یعنی نمی گذاشتم برود. اگر می رفت جایی و دیرمیکرد باید جوابم را می داد.
یک روز خانه بودم دیدم علی نیامد. سرظهر بود. پی اش رفتم. به رفقایش برخوردم گفتند:رفته پارک یا ارگ بازی کند.
یک ترکه کندم و گرفتم پشتم پ رفتم. دیدم کتابهایش را گذاشته زیر درخت و گرم بازی است. صدایش کردم:
#علی_شفیعی!!😡
وقتی من را دید هول کرد و دوان دوان آمد پیش. پرسیدم:چه میکردی؟ سربه زیر ماند. ترکه را کشیدم به جانش و سرخش کردم و گفتم:من البعد یک راست می روی مدرسه و برمیگردی خانه.
این شد توبه علی. از آن تاریخ بی خبر جایی نرفت....✨🌱