#قصه_دلبری♥️
قسمت سی و هفت
کم پیش می آمد مفصل و با اعمالش بخواند. می گفت آقای بهجت فرمودند اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفته فقط یه سجده شکر به جا بیاور که سحرو بیدار شدی ،همونم خوبه. خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز به جماعت به خوانم .دوران دانشجویی تجربه کرده بودم. آن دورانی که بخوابم هم نمیدیدم روزی با او ازدواج کنم. در کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه پشت سر مردان نماز میخواندیم ،صوت و لحن خوبی داشت. بعد از ازدواج فرقی نمیکرد، خانه خودمان باشد یا خانه پدر و مادر های مان . وقتی که نمازش را زود شروع میکرد بلند بلند گفتم الله یحب الصابرین .مقید بود به نماز اول وقت .مسافرت که میرفتیم، زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم .قرآن جیبی داشت و بعضی وقتها که در فرصتی پیش میآمد میخواند ،مطب دکتر در تاکسی .گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن میخواند .با موبایل بازی میکرد .هندوانه ای بود که با انگشت قاچ قاچ میکرد، اسمش را هم نمیدانم و یک بازی قورباغه .در مرحله هایش کمکش میکردم .اگر من هم می ماندم برایم رد میکرد.میگفتم نمیشه وقتی بازی میکنی صدای مداحی پخش بشه. تنظیم کرده بود که وقتی بازی میکردم به جای آهنگ مداحی پخش میشد. اهل سینما نبود ولی فیلم اخراجی ها را با هم رفتیم دیدیم. بعد از فیلم نشستیم و نقد و تحلیل. کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم. چقدر خندیدیم. طرف مقابل را با چند برخورد شناسایی می کرد و صلیقه اش را می شناخت. از همان روزهای اول متوجه شد که جانم برای لواشک در میرود. هفته ای یکبار را حتما گل میخرید. همه جوره میخره.پاستیلو یک شاخه ساده تزیین شده با قره قروت میگذشت کنارش
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
📚
@ketab_Et