خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_چهل_هفتم با آمدن روشنايي، شليك دشمن بناي فروكش گذاشته اسـت .
[ 💌 ] از دهانة كوچه ها، برانكاردهايي كه زخمي ها را در آغوش گرفتـه انـد بيـرون ميزنند و تند، به طرف امداد برده مي شوند. 🏃‍♂ چند زخمي هم روي كول بچـه هـا افتاده اند و ناله كنان از خط دور مي شوند. 😥 خون بچه ها با ديـدن آنهـا بـه جـوش مي آيد و صداي شليك سلاح ها بيشتر ميشود. 😱 آفتاب سرخي اش را روي شط ريخته و آب آن را خـون رنـگ كـرده اسـت . 😞 شط هم آرامش هر روز را ندارد و همچون بچه هاي شهر به خروش آمده است . 😌 شط هميشه آرام بود . آبش نرم نرمك تكان مـي خـورد و بـه ديـواره هـاي بلنـد كنارش كه مي رسيد دستش را آرام بر سر و صورت ديواره مي كـشيد . لـب هـاي ديوارة شط را بوسه مي زد و برميگشت اما امروز آب هم به تلاطم افتاده اسـت . 😢 دهانش مثل دهان خشكيدة بچه ها كف كرده است . پشته هاي عظيمش را از جـا ميكند و نالان و بي قرار، به در و ديوار شط مي كوبد و «شـلپ »، «شـلپ » فريـاد ميكشد. 🗣 شليك رگباري از ساختمان فرمانداري، حواس ناصر و يارانش را مي برد. به دنبال صداي شليك، سربازي كه در نزديكي ناصر است سر تفنگش را به طـرف فرمانداري ميگيرد. ناصر نهيبش ميزند؛ ـ صبر كن! 🤨 دست سرباز روي ماشه ميماند: ـ چرا؟ ـ از كجا كه خودي نباشن و عوض نگرفته باشن؟ جيپ است يشني ناله مي كند و مي خواهد از روبه روي فرمانداري رد شود كـه از پنجره هاي فرمانداري به طرفش شليك مي شود و همانجا از پـاي درمـي آيـد . ناصر يقين مي كند كه آتش، از عراقي هاست و آن ها به داخـل فرمانـداري نفـوذ كرده اند. رگبار تيرهايش را از پنجرة فرمانداري، روي سر دشمن مي ريزد. 😡 جوان سياه چردهاي كه مي گويد از «آغاجاري» آمـده ، آر.پـي .جـي را روي شـانه سـوار ميكند و فرمانداري را هدف مي گيرد و از در و ديوارش، دود بيرون مـي كـشد؛دود خاك. بچه ها از دهانه كوچه ها سرازير شده اند و تندتند به عقب مي آيند. ناصر جـا ميخورد و دلش فرو مي ريزد. چشم هايش روي در و ديـوار شـهر مـي رونـد و انگار كه قرار است تركشان كند، حسرت بار وداعشان مي گويد. 😔 ديگر حـتم دارد كه امروز نيمةشرقي شهر سقوط مي كند و زير پاهـاي سـنگين دشـمن لگـدمال ميشود. از لابه لاي بچه هايي كه بالاتنه شان را دزديده اند و مي دوند، ناگهان جثـة كوچك و تكيده صالح نگاهش را به خود ميگيرد. از دور صدايش ميزند: 👀 ـ صالح! صالح! صالح در خود مچاله شده و با هولوولا دنبال جان پناه مي گـردد . همـين كـه پشت ديوار فروريخته اي پناه مي گيرد، سرش را دنبال صدا مي گردانـد و از دور ناصر را مي بيند. تند، دوروبرش را ديد مي زند و براي خيز به طرف ناصر آمـاده ميشود. 👀 ميپرد و سبكبال به سمت ناصر مي آيد. به نفس نفس افتاده است . ناصر را به آغوش مي كشد و بر شانه هاي هم بوسه مي زنند. صـالح ميـان دسـت هـاي بزرگ ناصر چلانده ميشود و ميخواهد گريه كند، اما نميتواند:🥺 ـ عقب نشستيد صالح؟ صالح بريدهبريده ميگويد: ـ آره... بيسيم زدن... گفتن محاصره اين... بايد عقبنشيني كنين... صداي صالح بيرون نمي آيد. سينه اش به خس خس افتـاده اسـت . قلـبش در زير استخوان هاي پيداي سينه، به اين طرف و آن طرف مـي كوبـد و بـي قـراري ميكند. ناصر او را از خود باز ميكند و ميپرسد: ـ بقيه كجان؟ ـ دارن ميان.😞 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi