خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پنجاه_دوم صالح و فرهاد، هنوز جريان جيپي را كه جلوي فرمانداري
[ 💌 ] صداي انفجار و دود غليظ، فضاي دادگستري را مي گيرد و اين بار دلِ گروه دشتي شادمان تر مي شود و درز لب هايشان را باز مي كند و چندي به جـاي هالـةغم مي ماند.😔 صالح، هيكـل ريـز و بچـه گانـه اش را تكـاني مـي دهـد و ذوق زده ميگويد: ـ اوووو...ا! مهماته كه داره ميره رو هوا. فرهاد هم پشت بندش به حرف مي آيد: ـ بگو اميد تجاوزگره! هر سه چشم و دلشان را به دادگستري داده اند كه ميان دود و آتش و انفجار محو شـده اسـت .😍 دود تنـوره مـي كـشد و مـارپيچ بـالا مـي رود. نگـاه ناصـر و همسنگرانش كه به دود و آتش مي افتد، گرمـاي تنـشان بـالا مـي رود و قلبـشان خنكي و آرامش مي يابد. ☺️ از آن سمت شط، آتش سلاح ها باريدن مي گيرد. جاي صالح و فرهـاد طبقـه دوم است و پشت سنگر؛ اما بچه ها اغلب به طبقه سوم مي آيند؛ به جايي كـه آن را برج ديده باني خودشان كرده اند. از اينجا، هم دشمن را بهتر در كمين دارند و هم ناصر را تنها نمـي گذارنـد .😌 صـفير گلولـه هـاي خمپـاره و تيربـار، خـاموش نميشود. انگار دشمن، زخم بزرگي برداشته و حالا بي تابي مـي كنـد . دل فرهـاد غنج ميزند و ميگويد: ـ پسر عجب ضربهاي خوردن! صالح، كه هالة غم گرداگرد چهرهاش را گرفته آه ميكشد و ميگويد: ـ نه فرهاد، اينا ضربه نيس؛ اينها با دست خالي ضربه س. اگر دستمون باز بـود و آزادي عمل داشتيم، ضربه رو مي ديدن. ديگه اون وقت، مرد مي خواستم پا بذاره تو اين شهر. حالا صالح دهان كه باز مي كند و تصميم كه مي گيرد، انگار عاقله مردي شده پخته و رسيده، نه انگ ر كه تا ديروز روي نيمكت هاي مدرسه مينشست و گـرم درس و مشق بود؛ و نه انگار همان صالحي است كه براي رسيدن به توپ، همه زنگ هايش را زنگ ورزش مي كرد.😁 رفتار و گفتارش نميگويد كه دو مـاه اسـت مدرسه را رها كرده و به جنگ آمده است؛ پنجـاه سـاله اي مـي نمايـد كـه درس جنگ خوانده و سرشار از تجربه‌هاي زندگي است. رضا دشتي، فرمانده شهيدشان هـم همـين بـود؛ احمـد شـوش هـم؛ بهنـام محمدي هم. تنورههاي سياه دود هنوز دادگستري را اسير كرده است . از ميان شليك هـاي پياپي دشمن، سوت خمپاره اي در فـضا مـي پيچـد و هركـدام را بـه پناهگـاهي ميكشاند. خمپاره، كنار ساختمان زمين مي خورد.☄ بچـه هـا در انتظـار انفجـارش گوش مي خوابانند و دلشان براي شهدايي كه از انبار مهمات طبقـه اول خواهنـد داد، فرو مي ريزد. 😞 دلشوره، وجود هر سه تن را پر كرده اسـت و هرچنـد منتظـر ميمانند صداي انفجار نمي آيد. چشم هايشان با دودلي به طرف هم مي چرخـد و در چهره هم، چارهجويي ميكنند. فرهاد شكرخند ميزند: 😄 ـ مث اينكه قضيه ديشب تكرار شد! صالح آرامش خاطر پيدا ميكند: ـ آره، بريم پايين ببينيم... هر سه به طرف پايين هجوم مي برند كه صداي شور و شعف بچه ها تا اتـاق ديدهباني بالا ميآيد: ـ اوو... صد و بيستم هس! ـ خدا را شكر. ـ اگه منفجر شده بود، همه مون رفته بوديم. فرهاد و صالح در شادي بچه هاي پايين شريك مي شوند. فرهاد رو به صـالح ميكند: ـ مث اينكه بچه ها امتحانشونو خوب پس دادن؛ حالا ديگه نوبت خدا شده كه كمك هاشو آشكار كنه. 🥺 ـ آره از ديروز تا حالا، اين سوميه، اونم كجا؟ بغل مقر! ناصر از محل ديدهباني سرش را پايين ميآورد و ميگويد: ـ هان!؟ دوباره قوت قلب اومده؟ ـ آره، چه جورم! نيگاش كن! گلولة خمپاره، روي دست هاي جاسم غضبان مي آيد و ناصر از بالا نگـاهش ميكند. 👀 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi