[
#عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هفتم
ناصر ميگويد:
ـ چيه ننه؟🤨
مادر جواب نمي دهد و با ولع قد و بالايشان را نگاه مي كند. 👀
حسين و ناصـر هم مي مانند و مادر را نگاه مي كنند، ناگهان ناصر نهيب مي زند كه «بريم» بچههـا 👀
ميروند، اما مادر هنوز دمِ در اسـت و نگاهـشان مـي كنـد . ناگهـان يـاد شـعري
ميافتد كه شب عاشورا، غلام كويتي پور به زبان حال امام حـسين - هنگـام بـه
ميدان رفتن علي اكبرش - براي مردم ميخواند:
که دلم پيش تو و گه پيش دوست رو كه در يك دل نميگنجد دو دوست 😔
سرش را به چپ و راسـت مـي چرخانـد و اشـك هـايش را بـي دريـغ فـرو ميريزد. چنان با حسرت نگاهشان مي كند كه انگار براي آخرين بار مي بيندشان.😭
از سر كوچه كه مي پيچند، از آنها دل مي كند و مي خواهد بـه اتـاق برگـردد كـه شوهر و دخترهايش را هم پشت سرش ميبيند؛ آنها هم نگاهشان ميكرده اند. 😢
روشنايي خودش را كف كوچه ها كشيده و تاريكي را كاملاً از زمين چيـده .
مردم زن دگي امروز را زودتر شروع كرده اند.🙉 جلوي نانوايي - كه چراغ هـايش را
با شروع اذان روشن كرده - چند رديف صف كشيده اند.
چند زن و مـرد پـشت در خواربار فروشي «آقا مرتضي » بست نشسته اند و منتظر باز شدن مغازه اند. 😞
بـه خيابان اصلي روح جديدي دميده شده و رنگ و روي هـر روز را از آن گرفتـه است. ☺️وانتبارها تا سقف، اثاث زده اند و با سرعت به طرف جاده اهـواز پـيش ميروند. 😞
سواريها هم تا جا داشته اند بار زده اند، صـندوق عقبـشان را فـرش و اثاث ديگر چپانده اند و داخلشان را مسافر .
همه شتاب دارند و انگار كه شـهر را طاعون گرفته؛ از آن ميگريزند. ☹️
حمام را كه پشت سر مي گذارند، حسين همكلاسي اش غلامرضا را مي بينـد
كه چمداني به بغل زده و به كمك پدرش، بار و بند مسافرت را مـي بنـدد؛🧐 از او
ميپرسد:
ـ كجا غلامرضا؟ 🤨
غلامرضا نفس نفس ميزند و ميگويد:
ـ همراه بابام اينا مي ريم تهرون . اينجا كه مي بيني، ديگه نمـي شـه مونـد . 🙁
شـما دارين كجا ميرين؟
حسين چهره درهم مي كشد و بدون جواب مي گـذرد؛ 🤨
امـا ناصـر زيـر لـب
ميغرد: بيغيرتها! 😤
آفتاب هنوز خودش را بر سر شهر نگسترده اما نخل هاي بلند - كه سـرهاي
سبز خود را بر آن ماليده اند - ورودش را خبر مي دهند.🌄
جلـوي بقـالي «چهـاراه مقبل» غلغله است و جمعيت توي هم وول ميخورند:
ـ محمدآقا، قند من چي شد؟
ـ برنج ما رو ندادي.
ـ آقا نوبت منه؛ از سحر تا حالا علف زير پام سبز شد.
ـ محمدآقا جون؛ قربونت، تايد و صابون!
محمدآقا كه دست و پايش را گم كرده ميگويد:
ـ بابا مصبتونو شكر؛ صدتا دس كه نـدارم ! چـه خبرتونـه؟ ! هنـوز كـه چيـزي
نشده! 🤨😤
ـ محمدآقا؛ قند ما رو قربون دستت.
ـ دِ، تو كه همين ديروز يه بغل قند بردي.🤨
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi