خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_ششم اين را به التماس مي گويد و منتظر جواب مي ماند اما به جـوا
[ 💌 ] ناصر ميگويد: ـ چيه ننه؟🤨 مادر جواب نمي دهد و با ولع قد و بالايشان را نگاه مي كند. 👀 حسين و ناصـر هم مي مانند و مادر را نگاه مي كنند، ناگهان ناصر نهيب مي زند كه «بريم» بچههـا 👀 ميروند، اما مادر هنوز دمِ در اسـت و نگاهـشان مـي كنـد . ناگهـان يـاد شـعري ميافتد كه شب عاشورا، غلام كويتي پور به زبان حال امام حـسين - هنگـام بـه ميدان رفتن علي اكبرش - براي مردم ميخواند: که دلم پيش تو و گه پيش دوست رو كه در يك دل نميگنجد دو دوست 😔 سرش را به چپ و راسـت مـي چرخانـد و اشـك هـايش را بـي دريـغ فـرو ميريزد. چنان با حسرت نگاهشان مي كند كه انگار براي آخرين بار مي بيندشان.😭 از سر كوچه كه مي پيچند، از آنها دل مي كند و مي خواهد بـه اتـاق برگـردد كـه شوهر و دخترهايش را هم پشت سرش ميبيند؛ آنها هم نگاهشان ميكرده اند. 😢 روشنايي خودش را كف كوچه ها كشيده و تاريكي را كاملاً از زمين چيـده . مردم زن دگي امروز را زودتر شروع كرده اند.🙉 جلوي نانوايي - كه چراغ هـايش را با شروع اذان روشن كرده - چند رديف صف كشيده اند. چند زن و مـرد پـشت در خواربار فروشي «آقا مرتضي » بست نشسته اند و منتظر باز شدن مغازه اند. 😞 بـه خيابان اصلي روح جديدي دميده شده و رنگ و روي هـر روز را از آن گرفتـه است. ☺️وانتبارها تا سقف، اثاث زده اند و با سرعت به طرف جاده اهـواز پـيش ميروند. 😞 سواريها هم تا جا داشته اند بار زده اند، صـندوق عقبـشان را فـرش و اثاث ديگر چپانده اند و داخلشان را مسافر . همه شتاب دارند و انگار كه شـهر را طاعون گرفته؛ از آن ميگريزند. ☹️ حمام را كه پشت سر مي گذارند، حسين همكلاسي اش غلامرضا را مي بينـد كه چمداني به بغل زده و به كمك پدرش، بار و بند مسافرت را مـي بنـدد؛🧐 از او ميپرسد: ـ كجا غلامرضا؟ 🤨 غلامرضا نفس نفس ميزند و ميگويد: ـ همراه بابام اينا مي ريم تهرون . اينجا كه مي بيني، ديگه نمـي شـه مونـد . 🙁 شـما دارين كجا ميرين؟ حسين چهره درهم مي كشد و بدون جواب مي گـذرد؛ 🤨 امـا ناصـر زيـر لـب ميغرد: بيغيرتها! 😤 آفتاب هنوز خودش را بر سر شهر نگسترده اما نخل هاي بلند - كه سـرهاي سبز خود را بر آن ماليده اند - ورودش را خبر مي دهند.🌄 جلـوي بقـالي «چهـاراه مقبل» غلغله است و جمعيت توي هم وول ميخورند: ـ محمدآقا، قند من چي شد؟ ـ برنج ما رو ندادي. ـ آقا نوبت منه؛ از سحر تا حالا علف زير پام سبز شد. ـ محمدآقا جون؛ قربونت، تايد و صابون! محمدآقا كه دست و پايش را گم كرده ميگويد: ـ بابا مصبتونو شكر؛ صدتا دس كه نـدارم ! چـه خبرتونـه؟ ! هنـوز كـه چيـزي نشده! 🤨😤 ـ محمدآقا؛ قند ما رو قربون دستت. ـ دِ، تو كه همين ديروز يه بغل قند بردي.🤨 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi