🔴بخش سوم زندگی نامه سردار شهید حسن سلطانی 📚برگرفته از کتاب سلطان هور 📜فصل : شناسایی قبل از هر عملیاتی ، شناسایی مناطق مورد نظر بسیار اهمیت داشت. حساسیت کار در این بود که باید تا نزدیک محل استقرار نیروهای دشمن پیش می‌رفتند و با دقت، منطقه را مورد بررسی قرار می دادند. این کار ، خطرات زیادی داشت. هم به دلیل آنکه مشخص نبود که آیا در مسیر ، مین و موانع خطر ساز وجود دارد و هم اینکه مکان اختفای نیروهای دشمن شناخته شده نبود و هر لحظه امکان اسیر شدن و یا شهادت وجود داشت. شناسایی و خدمت در واحد اطلاعات- عملیات ، هم شجاعت، لازم داشت و هم هوشمندی برای جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع و تجهیزات دشمن بسیار نقش آفرین بود. حسن ، سر نترسی داشت و با تدبیر هوشمندی، تا نزدیک مقر عراقی ها جلو می‌رفت و همیشه با دست پر برمی‌گشت. یکی از شگردهای او این بود که زبان عربی را به خوبی آموخته بود و به دلیل رنگ پوستش که کمی تیره بود ، در مواقع خطر ، وانمود می‌کرد که عراقی است و به راحتی از مهلکه جان سالم به در می‌برد. جواد ، دوست صمیمی و هم ولایتی حسن در یکی از گردان‌های رزمی مشغول خدمت بود . روزی از حسن خواست یک بار برای شناسایی می‌رود او را هم با خود ببرد. حسن قبول نکرد و برای او ماجرایی را روایت کرد: «محمدرضا بخشی که از نیروهای زرند بود یه بار به اصرار خواست برای شناسه همراه من باشه. با موتور حرکت کردیم و موفق به نفوذ به محور عراقیا شدیم. به منطقه‌ای رسیدیم که ناچار بودیم موتور را گوشه‌ای رها کنیم و با پای پیاده جلو بریم. شبی تاریک و بی‌مهتاب بود. ناگهان یه خودروی گشت عراقی رو دیدیم که به سمت ما می‌اومد. گوشه ای مخفی شدیم. در همون حال به محمدرضا گفتم :«می‌بینی! وضعیت شناسایی اینطوری »و او هم متوجه سختی کار شد. رزمندگانی که با در واحد اطلاعات - عملیات فعالیت داشتند علاوه بر دقت و هوشمندی ، بسیار رازدار بودند و هیچگاه زمان و مکان عملیات را قبل از اجرا به دیگران اعلام نمی‌کردند. مگر فرماندهانی که خودشان طراح عملیات بودند و شناسایی زیر نظر آنها انجام می‌شد. جواد گاهی به دیدن حسن می‌رفت و از او جز معنویت و محبت چیزی نمی‌دید. او هم مشتاق بود یک بار برای شناسایی حسن را همراهی کند . سراغش رفت. دو دوست از دیدن هم ذوق کردند . حسن رو به جواد گفت: «به موقع رسیدی. ببین الان این گرمکن ورزشی رو به من دادن. لازمش ندارم . باشه مال تو.» جواد که از سرمای منطقه کلافه بود خوشحال شد و لباس را از حسن گرفت. نگاهی به آن انداخت و گفت: « پسر تو اصلاً خودتو بدهکار بیت المال می‌دونی. من که همچین لباس گرمی رو تو این سرما لازم دارم، اما تو چی؟!» حسن خندید و گفت :«من لباس دارم. این یادگاری پیش تو باشه.» همان اشتیاقِ جواد را برای همراهی حسن در عملیات شناسایی، غلامرضا هم داشت. بالاخره یک بار حسن او را با خود برد. نزدیک یک غروب ساکت و گرم ،دو دوست، سوار بر موتور به سمت یکی از محورهای عراق حرکت کردند. حسن کنار یک تپه ی رملی ایستاد و موتور را روی زمین خواباند. یکی از شهرهای عراق روبروی آنها بود. غروب بود و چراغ‌های شهر، از دور چشمک می‌زدند. غلامرضا از حسن پرسید: « اینجا کجاست؟» و حسن با اطمینان و بدون ترس گفت:« شهر بصره ی عراق» تعجب آور بود تا این اندازه به شهر دشمن نزدیک شده‌اند. غلامرضا بغض آلود گفت: «عراقیا مرتب تهران و دیگر شهرهای ما رو بمبارون می‌کنن. اما این شهر اینقدر به ما نزدیکه و لامپ‌های روشن نشون میدن که زندگی جریان داره، از اینجا مردم شهر رو می‌شه دید و ما کاری نمی‌کنیم ؟!» حسن با همان آرامش و طمانینه، لبخندی زد و رو به غلامرضا گفت: «ما برا خاموش کردن لامپ خانه‌های مردم غیرنظامی نمی‌جنگیم. ما فقط دفاع می‌کنیم و طرف حسابمون. اونایی هستن که روبروی ما می‌جنگن.» این حرف ، به حدی انسانی و منطقی بود که لبخند رضایت را روی صورت غلامرضا نشاند. حسن با شوخ طبعی ادامه داد : «اگر می‌خواستیم لامپای این شهر رو خاموش کنیم؛ می‌رفتیم کنار اداره برق شهر و هر تعداد لامپ رو که نصب می‌کردن با سنگ می‌شکستیم .» دو دوست، خنده کنان بر ترک موتور نشستند و به مقر خودشان برگشتند. وقتی به سنگرهای خودی رسیدند، حسن پس از مکثی کوتاه به غلامرضا پیشنهادی داد: «غلامرضا تو در روستا به همه ثابت کردی که دلیل و نترس هستی . واحد اطلاعات به نیروهای شجاع و مخلص نیاز داره. بیا به این واحد ملحق شو .» غلامرضا سر به زیر انداخت و مدتی فکر کرد. یادش آمد با حسن تا قلب دشمن پیش رفته اند و خطر خیلی نزدیک بوده است. در همان حال که سر به زیر داشت به حسن گفت :