🔴ادامه بخش سوم زندگی نامه سردار شهید حسن سلطانی
📚برگرفته از کتاب سلطان هور
📜ادامه فصل شناسایی
«حسن جون! کار من نیس. از عهده ی این مسئولیت بر نمیام.»
حسن ترسی از خطر نداشت . ماجراجو هم نبود. به این باور رسیده بود برای سرکوب دشمن باید از جان بگذریم. علاوه بر آن ، شناسایی، نیاز به هوش و قدرت و تشخیص داشت تا پس از دیدن موقعیت دشمن ، بتوانی راه مقابله با او را پیدا کنی.
غلامرضا در دل، حسن را تحسین کرد. به یاد آورد این جوانی که در روستا امکانات آموزشی کمی داشته، در جبهه از هر فرصتی برای ما آموختن استفاده کرده و میداند اینجا، هم آشنایی با زبان عربی لازم است، هم شنا، و هم رانندگی با ماشینهای سبک و سنگین مثل لودر یا ادوات سنگین جنگی ، هم ایمان قلبی و ارتباط با خدا
یادش اومد یک بار حسن از شناسایی برگشت و با موتورش مستقیم به چادر آنها آمد. دوستان، او را برای خوردن چای به چادر دعوت کردند . غلامرضا از فرصت استفاده کرد و موتور حسن را سوار شد و منطقه را دور زد. وقتی برگشت، حسن به واحد اطلاعات رفته بود. موتور را به مقر اطلاعات برد . حسن را در حال نماز دید. هرچه ایستاد نماز خواندن او تمام نشد . حوصله اش سر رفت و به محض سلام نماز، فوری صدایش را بلند کرد:
«حسن چقدر نماز میخونی! موتورت رو آوردم . تند و تند نماز میخونی. چه خبره ؟»
حسن بی آنکه به غلامرضا برای برداشتن موتور اعتراضی کند و اینکه مجبور شده پیاده به مقر خودشان برگردد؛ جواب داد :
«نماز قضا دارم باید ادا کنم.»
اشک در چشمان غلامرضا حلقه زد :
«خوش به حالت حسن، که همه وقت به فکر آخرتی!»