من در خواب دیدم که حاج رسول از دنیا رفته است و جمعیت بسیار زیادی در حال تشییع جنازه حاج رسول هستند. در همین هنگام من نگاهم به وسط جمعیت افتاد و دیدم که در جلوی جمعیت یک خانمی نیز در حال حرکت است. وقتی آن زن را در میان جمعیت و مردها دیدم بسیار ناراحت و عصبانی شدم و با خودم گفتم چرا این زن به وسط جمعیت و به میان مردها آمده است؟! حتی با خودم فکر میکردم شاید این خانم یکی از خواهرهای حاج رسول باشد. خلاصه اینکه خودم را به نزدیکیهای آن خانم رساندم و به بعضی از پیردها اشاره کردم تا به این زن بگویند که از بین مردها بیرون برود، اما هیچکس توجهی به حرفهای من نمیکرد. به هیمن خاطر خوم به کنار آن خانم رفتم و گفتم: ببخشید خانم، اگر شما از خواهرهای حاج رسول هم که باشید بهتر است که هر چه زودتر از وسط جمعیت بیرون بروید، درست نیست شما در اینجا باشید. زمانی که من داشتم این حرفها را به آن خانم میگفتم یکدفعه او روی به من کرد و گفت: آیا شما میدانی من که هستم؟ من هنوز جوابی نداده بودم که آن خانم خودش با یک حزن و اندوهی خاص ادامه داد وگفت: من زینب هستم، این جنازه هم متعلق به ماست. ما خودمان باید او را تشییع کنیم! مرحوم آقای خطایی در حالیکه به شدت گریه میکرد میگفت: در همان لحظهای که خانم حضرت زینب (ع) خودش را به من معرفی کرد من به اندازهای منقلب شدم که ناخودآگاه فریاد بسیار بلندی کشیدم و از خواب بیدار شدم و دیدم اعضای خانواده نیز با صدای فریاد و ناله من از خواب پریده اند و در بالای سرم جمع شده اند.