#حکایت_دلچسب👌
📌
#پندانه
🔹پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید. دوستی، از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟
🔸پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که باید آنها را رام کنم. دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظبشان باشم که بیرون نروند.
🔸دو تا عقاب هم دارم که باید آنها را
هدایت و تربیت کنم.
🔸ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام.
🔸 شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم.
🔸بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم، و در خدمتش باشم.
🔹مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند؟
@KhanevadehMontazeran
🔸پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم. اما حقیقت تلخ و دردناکیست:
🔺آن دو، باز چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم.
🔺آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند.
🔺آن دو عقاب نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم.
🔺آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند.
🔺شیر، قلب من است که با وی همیشه
در نبردم که مبادا، کارهای شروری از وی سرزند.
🔺و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت وآگاهی من دارد...
💠 این کار روزانه من است که اینچنین
مرا رنجور کرده، و امانم را بریده!...
@KhanevadehMontazeran