روزه بودم جمعه بود اذان ظهر بود خواب دیدم دوتا وسط خیابون بدون سر دارن جوون میدن مردمم وایسادن گریه میکنن یهو اون  دوتا (بخاطر لباس نظامی میگم شهید) بلند شدن شروع به حرکت کردن مردمم دنبالشون  یجا رسیدن وایسادن همه اصرار میکردن اسمشونو اون دو بنویسن یهو دیدم یکی از بلند اسم منو گفت اون یکیم اسممو نوشت تو دفتری ک دستش بود (اونا سر به بدن نداشتن ) اما نمیدونم اسمم کجا ثبت شد