🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟💐🌟💐
🌟💐🌟💐
💐🌟💐
🌟💐
💐
💐قسمت سی و پنجم 🌟
🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار
🔰خاطرات_پروين_غفارى
🔱در صبح پنجمین روزی که من بستری بودم، تلفن زنگ زد و مادرم گوشی را برداشت. خوشحالی را در چشمانش خواندم. پس از قطع مکالمه به سوی من آمد و در آغوشم گرفت و گفت:
_ پروین جان شخص اعلیحضرت قصد عیادت از تو را دارند باید به اتاقت سر و سامانی بدهم ،فردوست می گفت که ساعت ۶ بعد از ظهر تشریف فرما خواهند شد .❤️🩹
⚜نمیدانستم که باید خوشحال باشم یا غمگین .هراس من از این بود که به دلیل بیماری و ضعف در نگاه او زیبا جلوه نکنم و از چشمش بیفتم.
🔱 تا عصر زمان و فرصت بسیاری باقی بود .با کمک مادرم استحمام کردم و لباس زیبای صورتی رنگی پوشیدم .موهایم را شانه کردم و بر دوش ریختم. خانه سامانی گرفت و حالا منتظر دیدار یار بودم.
👑او آمد. لباس مشکی و کت یقه پهنش به او جذابیتی بسیار بخشیده بود. موهایش روغن زده و مرتب بود.
🔱 از در که وارد شد عینک تیره را از چشم برداشت .فهمیدم که به گونهای آمده است که کسی او را نشناسد.
⚜ یاد روزی افتادم که او با این عینک تیره و با اتومبیل سیاه رنگی مرا در خیابان ژاله تعقیب میکرد. در آن روز من هم شاه را نشناخته بودم .
🔱در را پشت سرش بست. از همراهانش کسی وارد نشد. مادرم هم نیامد. دانستم که هماهنگی لازم انجام شده است تا من و او تنها باشیم.
⚜ سلام کردم و عذر خواستم که نمی توانم پیش پای ایشان برخیزم. به سوی تختم آمد و دستم را گرفت و زمزمه کرد :
_پروین زیبایی تو را حتی بیماری هم زایل نکرده است .
🔱گفتم:
_ اعلاحضرت میبینید این عدل شما با من چه کرده است⁉️
👑شاه منظورم را از این جمله دو پهلو فهمید و تبسمی کرد و گفت..
ادامه دارد.....
✍
#امينه
📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟
@Kharej_iran 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐
🌟💐
💐🌟💐
🌟💐🌟💐
💐🌟💐🌟💐
🌟💐🌟💐🌟💐