🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐 🌟💐 💐 💐قسمت پنجاه و هشتم 🌟 🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار 🔰خاطرات_پروين_غفارى 🔱غلامرضا صراحتاً تاکید کرد که مادرم را همراه نبرم ،چون مسئله حساس و خصوصی است که باید تنها با من در میان بگذارد. ⚜پذیرفتم که راننده اش به دنبالم بیاید و خداحافظی کردم . به مادرم گفتم : _قرار نیست شما همراه من بیایید 🔱 بسیار ناراحت شد و به فکر فرو رفت و به اتاقش برگشت .من هم لباس پوشیده و آرایش ملایمی کردم .حدود نیم ساعت طول کشید تا راننده غلامرضا برسد .وقتی که اتومبیل وارد باغ شد و من از آن پیاده شدم راننده تعظیمی کرد و دور شد.👮‍♂ 🔱 غلامرضا در ایوان ایستاده بود و به جز زیر پیراهن و شورت پوشش دیگری نداشت .از بی ادبی او حرصم گرفته بود اما چاره ای نبود . ⚜همچنان که من از پله ها بالا میرفتم او نیز به طرف من آمد و وقتی که دستم را به طرفش دراز کردم بر آن بوسه زد. در آن دور و بر کسی مشاهده نمی شد. من که دیگر گرگ باران دیده بودم احساس کردم غلامرضا با کشاندن من به این باغ خلوت قصد و غرضی دارد که روشن خواهد شد. 🔱 با هم به درون اتاق بزرگ و مبله و شیکی رفتیم روی میز انواع اغذیه و نوشیدنی به چشم می خورد و از منقل کنار پشتی دود بلند میشد. به محض نشستن ،گیلاس مشروب برایم ریخت و کنار دستم نشسته در نگاهش تمنا موج میزد اما معلوم بود که میخواهد اول چیزی بگوید . ⚜برای اینکه به او کمکی کرده باشم گفتم : _هیچ می دانید اگر برادرتان بداند که در دل شب من و شما در یک باغ و یک اتاق تنها بودیم چه خواهد کرد ⁉️ 🔱 او در حالی که می کوشید لبخندی بزند گفت: _ هیچ کاری نخواهد کرد و خوشحال هم خواهد شد ⚜با غیض گفتم : نه چنین نیست او هم من و هم شما را خواهد کشت... ادامه دارد.... ✍ 📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @Kharej_iran 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐 🌟💐 💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐🌟💐