🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐 🌟💐 💐 💐قسمت پنجاه و نهم 🌟 🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار 🔰خاطرات_پروين_غفارى 🔱غلامرضا در حالی که با صدای بلند می خندید گفت: _ اولاً او عرضه این غلط ها را ندارد، ثانیاً قصد من از دعوت تو به این مکان خلوت بازگویى مطلبى بود که اخیرا متوجه شدم و صلاحدیدم مستقیماً با خود شما در میان بگذارم . ⚜کنجکاو شدم و گفتم: _ پس بفرمایید تا مطلع شویم 😒 🔱غلامرضا در حالی که عرق پیشانی اش را پاک می‌کرد گفت: _ پروین خانم عزیز اول این را بگویم که من شما را میپرستم و همیشه از اینکه در کنار برادرم بوده اید رنج کشیدم اما امروز زمان تسویه حساب است وقتی که یادم می‌افتد که امکان داشت در قضیه تیراندازی به او من هم کشته شوم آتش میگیرم من برای نجات خودم سریعاً روی زمین دراز کشیدم و همین حرکت من برای محمدرضا عقده شده و مرا بزدل و ترسو خطاب می کنند او فكر می‌کرد که من باید خود را سپر او میکردم .به هر حال او همیشه از موقعیت پادشاهی خود سوء استفاده کرده و زیباترین دختران و زنان را به کاخ خود آورده است او مثل یک بچه ترسو و بی عرضه است و لیاقت حکومت را ندارد اما چه میشود کرد که آمریکا و انگلیس و نمایندگان آنها یعنی بهائیان و فراماسون ها حامی او هستند و او نقشی بیشتر از یک مترسک جالیز ندارد . ⚜من برای اینکه قافیه را نبازم گفتم: _آقای عزیز این حرفها برای من پشیزی ارزش ندارد و در امور سیاسی تبحری ندارم محمد رضا شوهر شرعی من است و من به او وفادارم حرف اصلی شما چیست ⁉️ 🔱غلام رضا به طعنه گفت: _ شوهر شرعی 😳😜 این حرفها یه مزخرف فقط برای گول زدن شماست محمدرضا برای پیشگیری از امکان آبروریزی این حقه را سوار کرده است و با این حرف سر دختر بیچاره ای مثل شما را کلاه گذاشته است.... ادامه دارد.... ✍ 📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @Kharej_iran 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐 🌟💐 💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐🌟💐