آمدم بنویسم که یادم آمد من نویسنده نیستم.به هیچ معنا!نویسنده بودن معنا دارد اما نبودنش خوب دیگر جای هیچ بحثی را نمیگذارد.وقتی نویسنده نباشی و چیز هایی بنویسی خیالت راحت راحت است.نه نقد میخواهد نه خواندن و نه نوشتنی که سر کسی را درد بیاورد یا نیاورد.نویسنده نبودن آن چنان مزایا دارد که آدم دلش میخواهد تا میشود بنویسد و نویسنده نباشد.آخر نویسنده بودن آنقدری سخت هست که من و امثال من شانه خالی کنیم.برای نویسنده بودن نه میشود تشبیه و استعاره را به جان واژه ها انداخت و نه میتوان با دوره ی نویسندگی خلاق طوری نوشت که ناشر ها خوششان بیاید.نویسنده بخت برگشته ای است که راهزنان همه چیزش را از او گرفته اند و حالا تنها در بیابان راه میرود.اویی که نمیداند تا آخر عمرش حتی سرابی را هم میبیند یا نه اما راه میرود.اویی که نه به ناچار که برای رسالتی که فقط خدا میداند چیست هم در کاروان ناشر ها راه میرود هم کتابفروشی های روشنفکر و چپ و راست و بی طرف.اویی که نه تنها قطره ای آب از آنها طلب نمیکند که در راه این تشنگی جان میدهد.او را مذهبی های کتابفروشی بغلی شهید نمیدانند؛همانطور که روشنفکر های کاروان آنطرفی یک قهرمان کامل.از نظر آنها او یک نویسنده است.همین!
و این همین سنگی است بر گور او.دردی که باید تا ابد به دوش بکشد.او برای دل خودش نمینویسد.او نوشته هایش را به همه نشان میدهد و حتی به دفتر ناشر ها میبرند تا چاپش کنند.او آزمون شخصیت نمیدهد و حتی سنگ قبری هم برای خودش سفارش نمیدهد.او یک نویسنده است.کسی که مینویسند و نویسنده ی متن هایش خودش است.بار امانتی که روشنفکر ها و چپ ها و راست ها و تندرو ها و کندرو ها و حتی آنهایی که با سرعت متعادل میروند نمیتوانند بر دوش بکشند.او تنها آدم روزگار فرشتگان کارخانه دار است.جلال رنگین دنیای سیاه و سفید ما و جلال آل احمد...