از یک انسان آخرالزمانی به یک انسان(نمیدانم لابد:)فرا آخرالزمانی
در دبستان یادمان میدادند چطور نامه بنویسیم.مثلا برای دوستی که قرار است از خارج بیاید و اصفهان را ببیند.و نیز برای آیندگان و گذشتگان اما بحث هیچ کدامشان هیچ زمان خاصی نبود.این گذشته و آینده هم برایمان تنها مصدری بود به سان دیگر چیز ها.اما آینده ی واقعی چیزی واقعا عجیب و غریب تر است.این را اولین بار از جمعه ها فهمیدم.اصلا خوب شد بحث جمعه ها را پیش کشیدیم.برای اکثر افراد روزگار ما جمعه روزی است در میان روز ها اکثرا برای تفریح و انجام کارهایی که در طول هفته وقتشان نمیشده.اما من به عنوان کسی که نه تاریخ مینگارد نه هیچ شغل خاصی در هیچ جای دیگری ندارم میتوانم روز ها برایت از جمعه بنویسم.ما آخرالزمانی ها روز هایمان نام های مجزا ندارند.ما آنقدر با گذشته بیگانه ایم که هر روزمان قد یک سال ماجرا دارد.البته این تعجب ندارد وقتی با دو سه ساعت صبر آدم از قاره ای به قاره ی دیگر پرواز میکند و یا آنکه بدون طی این ساعات هم میتواند آنور آبی ها را در صفحه ای به تماشا بنشینید:تماشاخانه ی امروزی ها.و در راستا است که فردایمان هم چیزی نیست جز بیست و چهار ساعت بعد.ما چرخه ها را طی میکنیم و سر کردن با روز و شب برایمان تفننی شاعرانه است در انجمن های روشنفکری که قرار است بگوید ما کسی هستیم به جز بقیه و بله!فیلسوفیم یا شاعر یا نویسنده و یا نقاش و نشانی اش هم میشود فلان آهنگ هایی که گوش میدهیم یا کتاب هایی که دستمان میگیرم.که به گمانم هیچ یک نیستیم.وقتی در این بلبشوی چرخه گونه ی بی صنم با چرخ روزگار کار به «پایان» میرسد،کلمه ای که بیشتر از هر چیز با آن بیگانه ایم،بغضمان میترکد و اشک میریزم.به همه چیز متوسل میشویم تا آغاز بیاید:از جمعه به شنبه.و اهل درد جمعه ها را پاس میدارند.چرا که آخرین فریاد روز است در جان زمان برای ما.ما انسان های آخرالزمانی...
_خط تیره_
جمعه،۶ مهر ۱۴۰۳