💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۶۳
چه تلاشها کردم و چه حرفها شنیدم. قلبم از کردهام شاد بود اما غمی که در دل داشتم دایما من را به آن روزها میبرد و من باید تلاش میکردم راز بودن این تلخیها را در زندگی خود کشف کنم.
روزی که خطبه عقد محدثه خوانده شد با همه توان تلاش کردم تا محدثه و نامزدش، نهایت لذت را از این ایام ببرند.
سعیام بر این بود که کدورتی ایجاد نشود.
آنچه وظیفه مادر داماد بود و کوتاهی میکرد عامدانه یا ناآگاهانه، همه و همه را انجام دادم تا محدثه و شوهرش اذیت نشوند.
توقعاتمان حداقلها بود، هر چند توان مالیشان عالی بود.
چرا آخر کار، من آدم بده شدم و این همه رنج کشیدم.
گاهی مرور جز به جز خاطرات کمک می کند زوایای مختلف موضوع شکافته شود؛
آن روز بعد از عقد، زیبا نظر نهایی آقا جمال را به مادر داماد و سیما اطلاع داده بود.
سفره ناهار پهن شد، تنها جای خالی سفره نزدیک خانم موسوی بود.
کنارش نشستم؛
قبل از اینکه اولین قاشق از غذایم را قورت بدهم؛ سرش را کنار گوشم آورد؛
_پس اینا چشونه؟
با تعجب پرسیدم:
_کیا؟!
_برادر شوهرت؛
_نمیدونم، این هفته سرم شلوغ بوده، تماس نداشتم؛ چطور؟
جوابشون منفیه؛
پس دلیلش این بود که آقا جمال برای عقد محدثه نیامد. نخواست با خانواده داماد روبرو شود.
_چه عرض کنم! کلا این هفته در جریان کارهاشون نبودم. فقط یکبار با دخترتون صحبت کردند؟
_نه بعد برگشتن شما مجدد اومدن و آقا جمال دوباره با دخترم صحبت کرد.
اما خیلی زود از اتاق اومد بیرون.
از دخترم پرسیدم چی شد؟ گفت نمیدونم خیلی حرف نداشت بیشتر به حرفا من گوش میکرد.
آقا جمال به خاطر حرفهای من رفته بود وگرنه تصمیمش برای نپذیرفتن، قطعی بوده است.
_ان شاالله هر چی خیر دخترتونه همون پیش بیاد.
_ان شاالله
به سیما نگاه کردم، کسل گوشهی سفره با اکراه غذا میخورد.
زیبا هم گاهگاهی به من نگاه میکرد و لبش را به تاسف گاز میگرفت.
فهمیدم از پاسخ منفی برادرش ناراحت بود و سیما را پسندیده بودند.
یکی دو ساعت بعد از ناهار همه به سمت شهرکرد رفتند الا داماد که به درخواست من مانده بود تا محدثه کمی انس بگیرد و فردا عصر با هم بروند.
مهری و مهدیه هم قبل از رفتن به بیچارگی محدثه غصه میخوردند؛
_با این مادر شوهر و خواهرشوهرا بیچارهاش کردی.
ای کاش قبول نمیکردی تو خونه مادر شوهر زندگی کنه.
از تعجب شاخ در آورده بودم؛
_این حرفا چیه؟ من تو این دو هفته بدیی ازشون ندیدم شما چطور تو دو سه ساعت به این نتیجه رسیدید؟
دو تایی با هم، هم نظر:
_سیما از اول تا آخر چسبیده بود به زیبا که نکنه ما بدزدیمش.
فکر کنم آقا جمال ردش کرد بعد عقد میخواست از دیوار بالا بره.
کافی بود ما دو تا با خواهر شوهرت حرف میزدیم میخواست خفه بشه. دندوناشو رو هم فشار میداد و کجکی نگامون میکرد.
نمیدونه اگه آقا جمال میخواست بیاد خواستگاری یکی از ماها، یازده سال وقت داشته، پس ماها رقیبش نیستیم.
مادرشم با چشماش داشت ما را میخورد.
تو متوجه نبودی گاهی اونقدر تیز و چپ چپ نگات میکرد.
_کوتاه بیایین این حرفا چیه؟
_باورت نمیشه؟
کم کم باور میکنی حالا ببین کی بهت گفتیم.
عجب حرفهایی میشنیدم!
_پس چرا من نفهمیدم؟
البته من استرسم زیاد بود، اما فکر نکنم این طور باشه که شما میگین. خانواده متدینیان.
مهری با پوزخندی ادامه داد:
_آره خیلی، مدام دنبال یه دبه میگشتند که باهاش بزنن و برقصن، داماد چشم غره رفت نذاشت.
_ای بابا پس من کجا بودم که متوجه نشدم؟
_تو آشپزخونه با اون خانومه خدمتکار حرف میزدی.
_خلاصه حواست به محدثه باشه، اگه از من میشنوی تو عقد زیاد نذار بره اونجا. محدثه ساده و خوش قلبه، ازش سو استفاده میکنن.
_نمیدونم چی بگم! ان شاالله اینجوری نباشه.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜