🌺
به نام خدای قصه های قشنگ 🌺
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود...
یه روز آفتابی، بچه ها برای بازی کردن به حیاط خوه اومده بودن. مریم خیلی خوشحال بود. چون همیشه منتظر می موند تا عصر بشه و بچه هایی که همسایه ی خونه ی اونا بودن به حیاط بیایند و با همدیگه بازی کنند.
مریم، توپ قرمزی که پدرش تازه برایش خریده بود، آورده بود و با بچه ها بازی می کرد.🏀
وسط بازی بود که یه دفعه چشمش افتاد به بی بی خانم. بی بی خانم، همسایه ی اونا بود. یع خانم پیر و خیلی مهربان که همیشه به مریم و بچه های دیگر، کشمشای خوشمزه می داد. گاهی هم در حیاط می نشست و برای بچه ها قصه های قشنگی می گفت. مریم دید که بی بی خانم به زحمت کیسه های خریدی که در دست داره، به طرف خانه می آورد.😢
طفلک بی بی خانم! با یک دست عصایش را گرفته بود و با دست دیگر چند کیسه نایلونی! یه دفعه یکی از کیسه ها از دست بی بی خانم افتاد و سیب هایی که در اون بود، روی زمین قِل خوردند، هرکدام به سویی رفتن.🍎🍏🍎🍏🍎🍏
مریم که این رو دید، بازی رو رها کرد، به طرف بی بی خانم دوید، کیسه را از روی زمین برداشت و سیب ها را جمع کرد و در اون ریخت. بعد کنار بی بی خانم آمد، یک کیسه ی دیگر هم که پر از پرتقال بود از او گرفت و گفت: «بی بی خانم، من براتون میارم!»🍊🍊🍊
بی بی خانم با مهربانی پرسید: «آخه زحمتت می شه مریم جون!»
مریم جواب داد: «نه... چه زحمتی؟ میارمشون!»
بی بی خانم درحالی که عصایش را به دست گرفته بود، به سمت خونه ی خود رفت. مریم هم دنبالش رفت. کیسه ی سیب و پرتقال را به خانه ی بی بی خانم برد.😊
همین که می خواست برود، بی بی خانم دستی به سر مریم کشید و صورتش را بوسید و گفت: «خدا عوضت بده دخترم!»
مریم لبخندی زد و بعد از خداحافظی با بی بی خانم به حیاط رفت تا با بچه ها بازی کند.
شب شده بود. مریم که خیلی خسته بود، می خواست بخوابه، رفت تا به پدر و مادرش شب بخیر بگوید. یه دفعه یاد حرف بی بی خانم افتاد، رو به مادرش کرد و پرسید: «مامان، خدا عوضت بده یعنی چه؟»
مادر: «یعنی انشاله پاداش کار خوبی که کردی، خدا بهت بده»
مریم: «من»
مادر خندید و گفت: «پس کی؟»
مریم:«آخر من کاری نکردم، بی بی خانم نمی تونست همه ی خریداشو ببره تو خونه اش، خب منم کمکش کردم، این که کار مهمی نیست!»
پدر مریم خندید و گفت:«چرا مهم نیست دخترم! خیلی هم مهمه! برای خدای مهربون هرکار کوچیکی که خوب باشه و باعث خوشحالی و رضایت بنده هاش بشه مهمه.»😊
مریم:«حتی اگه آوردن یه کیسه ی پرتقال و یه کیسه ی سیب واسه بی بی خانم باشه؟»
مادر: «بله، تو به بی بی خانم کمک کردی، این یعنی یک کار خوب!
مطمئن باش خدای بزرگ همه ی کارهای ما را می بینه و ازت راضیه که هم به بی بی خانم کمک کردی هم با مهربونی ات دلشو شاد کردی.»
مریم که از شنیدن حرف های پدر و مادرش خیلی خوشحال شده بود، پدر و مادرش را بوسید و به اتاقش رفت تا بخوابه😴
آن شب مریم از هر شب راحت تر و آسوده تر خوابید.، چون می دونست خدای بزرگ و مهربان از او راضی است.😍
#قصه_شب
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝