بهش گفتم: این زخم پشت دستت چیه؟ سوخته؟ موضوع رو عوض می کرد و نمیخاست جواب بده.... بالاخره تونستم از زیر زبونش حرف بکشم! چند وقت پیش، یه شب خیلی اذیت شده بود. می گفت که شیطون با شهوت به سراغم اومده بود. منم چاره ای که به ذهنم رسید این بود که دستمو بسوزونم! من مات و مبهوت به هادی نگاه می کردم... [ شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری ]