🌹﷽🌹
#ناحله_فصلسوم
#پارت_217
بهش خیره شدم که گفت
+با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین
با اینکه سوختم،چیزی نگفتم دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی تو ذهنش بشینه سکوت کردم که ادامه داد
+واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو؟
انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی آروم گفت
+کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن
از روی صندلی بلند شدم و گفتم
+ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا که شما که دم از روشن فکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتتون رو ارتقا بدید!
از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود، به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود همون چیزی که ترسش و داشتم سرم اومد چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردم و ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم روش
هدفونم رو از تو کیف در آوردم و گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم به ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم به دانشجو هایی که تو حیاط رفت و آمد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار !
چشم ازش برداشتم و ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت هدفون رو از تو گوشم در آوردم گفتم
_بله؟متوجه نشدم؟
با لبخند گفت
+گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟
از رو نیمکت پاشدم و خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم
_بفرمایید؟امرتون؟
+راستش یه خورده مفصله...
اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم
+متاسفم من باید برم با اجازه!
اینو گفتمو از کنارش رد شدم پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود !
رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت
+کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم
_حیاط بودم
+مگه قرار نبود تو کلاس بمونی بیام پیشت
_یادم رفت ببخشید
+چیزی شده؟کلاس چطور بود؟
_بد نبود فرشته امروز بازم کلاس داری؟
+نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور؟
_من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟
+ نه کاری ندارم ولی میبرمت
_نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس
+میرسم ولی قبلش تو رو میبرم پاشو بریم
تعارف و گذاشتم کنارو همراهش سمت حیاط راه افتادم
_____________
فاطمه: واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟
_اخه مامان...
+زینب چند بار بهت گفتم نذار احساست به عقلت غلبه کنه؟ چند بار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟
+مامان اولین روز دانشگام بهم کوفت شد چیکارش میکرد...
نذاشت ادامه بدم
_مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟ مگه اولین باره که این طعنه هارو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ ما قرارمون این بود باهم در مقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم
_آخه
+آخه بی آخه قرارمون این بود یا نبود؟
_چرا ولی
+ولی نداره میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود
_این یکیو دیگه عمرا من غرورمو خورد نمیکنم
+خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی!
_مامان
+مامان بی مامان تا وقتی ازشون عذر خواهی نکردی منو صدا نمیکنی نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی تو یه وظیفه ی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مهر میزنی بذار با کارت بهشون بفهمونی که بزرگتر از این حرفایی ازشون عذرخواهی میکنی از جفتشون هم اون دخترو هم اون آقا!
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
❤️🌹
@naheleayn
نظرتون؟؟؟؟؟؟؟
https://harfeto.timefriend.net/16370978011667